۳-۱) نام و نسب و خاندان و شرح احوال
«نامش محمد و لقبش جلال الدّین است و او را جز جلال الدّین به لقب خداوندگار نیز میخوانده اند. شهرت مولوی به «مولانای روم» مسلّم است. تخلص مولوی خاموش بوده؛ زیرا در خاتمهی اکثر غزلها این کلمه را به طریق اشارت و تلمیح گنجانیده است. پدر مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاء الدین ولد معروف شده و او را سلطان العلماء لقب داده اند. مولد مولانا شهر بلخ است و ولادتش در ششم ربیع الاول سنه ۶۰۴ هجری قمری اتفاق افتاد و علّت شهرت او به رومی و مولانای روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه و مدفن اوست بوده؛ چنان که خود وی نیز همواره خویش را از مردم خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست می داشته و از یاد آنان فارغ دل نبوده است» (فروزانفر، ۱۳۶۶: ۳-۶).
روزگار رومی دوران آشوب و هرج و مرج بود. هفت روز بندگی برای زدودن همه ی فضایل انسان کفایت میکرد و بندگی مغولان بی تردید بدترین بلای ممکن برای ملّتی بود. در این دوران اسلام تنزل کرد. چپاول کلان شهر بغداد بر وحدتی که تا آن زمان دست کم در ظاهر میان ملّتهای مسلمان وجود داشت، ضربه ی مهلکی وارد آورد. اهل علم در جستجوی گوشهای امن برای پیگیری مطالعاتشان از نقطهای به نقطهای میگریختند. در دوران نابسامانی سیاسی مستمر بی گمان نه امنیّت فردی در کار است و نه تأمین اجتماعی. ایران به مخروبهای مبدّل شده بود. وضع اقتصادی کشور رقت آور بود. ملّت همه از شدت مصیبت نالان بودند؛ ولی عجیب آن که در دوران محنت ایران، ادب فارسی شکوفا شد! سه تن از بزرگترین شاعران پارسی گو، سعدی و عطار و رومی، در روزگار حملهی مغول میزیستند» (اقبال ، ۱۳۷۵: ۳۸). «جای تعجب است که این دورهی سرشار از مخوف ترین بلاهای سیاسی، در عین حال دورهی عظیم ترین فعالیت های دینی و عرفانی است… تقریباً در هر گوشه ای از دنیای اسلام، اولیا، شاعران و راهبران عارف بزرگی به وجود آمدند که در ظلمت مصائب اقتصادی و سیاسی ، مردم را به سوی دنیایی به دور از گزند تغییر رهنمون شدند. راز و رمز عشق محنت آفرین را بر آنان خواندند و به ایشان آموختند که در حقیقت عشق و ارادهی نهان خداوند در غم زدگی و پریشانی ، بهتر از شادمانی، خود را آشکار میسازد. در این محیط بود که جلال الدین متولد شد» (شیمل، ۱۳۶۷: ۲۶).
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
به روایت احمد افلاکی و فریدون بن احمد سپهسالار و به اتفاق تذکره نویسان بهای ولد به واسطه ی رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار ندید و ناچار هجرت اختیار کرد و گویند سبب عمده در وحشت خوارزمشاه آن بود که بهای ولد بر سر منبر به حکما و فلاسفه بد می گفت و آنان را مبتدع میخواند و بر فخر رازی که استاد خوارزمشاه و سرآمد و امام حکمای عهد بود، این معانی گران میآمد و خوارزمشاه را به دشمنی بهاء ولد برمیانگیخت تا میانهی این دو، اسباب وحشت قائم گشت و بهاء ولد به مهاجرت از بلخ تن در داد و هنگام مهاجرت از عمر مولانا پنج سال میگذشت ( افلاکی ، ۱۳۶۲: ۱۲-۱۳ و سپهسالار ،۱۳۸۵: ۱۱-۱۲). امّا «با توجه به این که فخر رازی مدّتها پیش از مهاجرت بها الدّین در گذشته است، برخلاف نوشتهی دو مؤلف مذکور، فخرالدّین سبب اصلی مهاجرت بهاءالدین نباید باشد»(گولپینارلی،۱۳۶۳ :۸۰). بیم هجوم تاتار که بسیاری از اهل فضل و دانش مشرق ایران را به کوچیدن از دیار خود وا داشته بود، در این میان تأثیر قطعی داشته است .
« پس از آن که بهاء ولد با خاندان خود شهر بلخ و خویشان را بدرود گفت و قصد حج کرد و به جانب بغداد رهسپار گردید و چون به نیشابور رسید، وی را با شیخ فرید الدّین عطّار اتفاق ملاقات افتاد و به گفتهی دولتشاه، شیخ عطّار خود به دیدن مولانا بها الدّین آمد و در آن وقت مولانا جلال الدّین کوچک بود، شیخ عطّار کتاب اسرارنامه را به هدیه به مولانا جلال الدّین داد و مولانا بها الدّین را گفت زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند» ( دولتشاه؛۱۳۸۵: ۳۳۵).
پس از سکونت در قونیه، بها ولد در سال ۶۲۸ از دنیا رفت و مولانا به مریدی برهان الدّین محقق ترمذی در میآید و پس از طی مقامات از خدمت برهان محقق اجازهی ارشاد و دستگیری مییابد تا این که برهان الدّین نیز در سال ۶۳۸ از دنیا میرود. از آن پس مولانا روزها به شغل تدریس و قیل و قال مدرسه میگذرانید و طالب علمان و اهل بحث و نظر و خلاف بر وی گرد میآمدند و مولانا سرگرم تدریس و لم ولا نسلّم بود. فتوی مینوشت و از یجوز و لایجوز سخن میراند. او از خود غافل و با عمر و زید مشغول، ولی کاردانان غیب دل در کار وی نهاده بودند و آن گوهر بی چون را آلودهی چون و چرا نمی پسندیدند و آن دریای آرام را در جوش و خروش میخواستند… آن آفتاب تیرگی سوز که این گوهر شب افروز را مستغرق نور و از دیدهی محجوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم که این اقیانوس آرام را متلاطم و موج خیز گردانید، سرّ مبهم و سرفصل تاریخ زندگانی مولانا، شمس الدّین تبریزی بود. شمس الدّین محمد بن علی بن ملک داد از مردم تبریز بود و خاندان وی هم اهل تبریز بودند» (فروزانفر،۱۳۶۶: ۴۸- ۴۹).
شمس الدّین در بیست و ششم جمادی الآخر سال ۶۴۲ به قونیه رسید و با مولانا دیدار کرد ( افلاکی ،۱۳۶۲: ۸۴). در مورد چگونگی ملاقات مولانا با شمس تبریزی، روایات و افسانههای زیادی پرداختهاند. افلاکی نقل میکند که روزی مولانا از مدرسهی پنبه فروشان درآمده بر استری راهوار نشسته بود و طالب علمان و دانشمندان در رکابش حرکت میکردند. از ناگاه شمس الدّین تبریزی به وی بازخورد و از مولانا پرسید که بایزید بزرگ تر است یا حضرت محمد رسول الله؟ مولانا گفت: این چه سوال باشد؟! محمد (ص) سرور و سالار جمیع پیامبران است و بزرگواری از آن اوست به حقیقت. شمس الدّین گفت: پس چرا حضرت مصطفی می گوید: سبحانک ما عرفناک حق معرفتک و بایزید گفت: سبحانی ما اعظم شأنی و أنا سلطان السلاطین. مولانا از هیبت این سوال بیفتاد و از هوش برفت، چون به خود آمد دست مولانا شمس الدّین بگرفت و پیاده به مدرسهی خود آورد و در حجرهای درآمدند و تا چهل روز به هیچ آفریده راه ندادند (همان: ۸۶-۸۷).
روایت محیی الدّین مولف جواهر المضیئه، طبع حیدرآباد ، جلد دوم (ص۱۲۴-۱۲۵) در این زمینه شنیدنی است: روزی وی (مولانا ) در خانه نشسته بود و کتابی چند گرد خود نهاده و طالب علمان بروی گرد آمده بودند. شمس الدّین تبریزی درآمد و سلام گفت و بنشست و اشارت به کتب کرد و پرسید این چیست؟ مولانا گفت: تو این ندانی، هنوز مولانا این سخن به انجام نرسانیده بود که آتش در کتب و کتب خانه افتاد . مولانا پرسید: این چه باشد، شمس الدّین گفت: تو نیز این ندانی. برخاست و برفت. مولانا جلال الدّین مجردوار برآمد و به ترک مدرسه و کسان و فرزندان گفت و در شهرها بگشت و اشعار بسیار به نظم آورد و به شمس تبریزی نرسید و شمس ناپدید شد ( به نقل از فروزانفر ،۱۳۶۶: ۵۷ ).
قریب بدین روایت (روایت محیی الدّین مولف جواهر المضیئه) است آن چه جامی و دیگران ، مثل امین احمد رازی مؤلف تذکرهی هفت اقلیم و آذر مؤلف آتشکده به تبع وی در کتب خود نوشتهاند که «چون خدمت مولانا شمس الدین به قونیه رسید و به مجلس مولانا درآمد خدمت مولانا در کنار حوضی نشسته بود و کتابی چند پیش خود نهاده پرسید: این چه کتابهاست؟ مولانا گفت: این را قیل و قال گویند ترا با این چه کار. خدمت مولانا شمس الدین دست دراز کرد و همه کتابها را در آب انداخت، خدمت مولانا به تأسف تمام گفت هی درویش چه کردی بعضی از آن ها فوائد والد بود که دیگر یافت نیست. شیخ شمس الدین دست در آب کرد و یکان یکان کتابها را بیرون آورد و آب در هیچ یک اثر نکرده، خدمت مولانا گفت این چه سرّ است، شیخ شمس الدین گفت: این ذوق و حال است ترا از این چه خبر. بعد از آن با یک دیگر بنیاد صحبت کردند»(ر.ک.آذر بیگدلی ،۱۳۷۸: ۲۷۳ -۲۷۴).
روایت دولتشاه: « روزی شیخ رکن الدّین شمس را گفت: که ترا میباید رفت به روم و آن جا سوختهای است آتش درو میباید زد. شمس به اشارت پیر روی به روم نهاد در شهر قونیه دید که مولانا براستر برنشسته و جمعی موالی در رکاب او روان از مدرسه به خانه میرود و شمس از روی فراست مطلوب را دید بلکه محبوب را دریافت و در جلو مولانا روان شد و سوال کرد که غرض از مجاهدت و ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست؟ مولانا گفت: روش سنّت و آداب شریعت. شمس گفت: اینها همه از روی ظاهر است. مولانا گفت: ورای این چیست، شمس گفت: علم آنست که به معلوم رسی و از دیوان سنایی این بیت برخواند:
علم کز تو ترا بنستاند جهل از آن علم بِه بود بسیار
مولانا از این سخن متحیّر شد و پیش آن بزرگ افتاد و از تکرار درس و افاده بازماند» (دولتشاه : ۱۳۸۵: ۳۴۲- ۳۴۳ و آذر بیگدلی ،۱۳۷۸: ۲۷۴).
روایت این بطوطه: «میگویند مولانا در آغاز کار مردی فقیه و مدرّس بود که طلّاب در یکی از مدارس قونیه بروی گرد میشدند. یک روز مردی حلوا فروش که طبقی حلوای بریده بر سر داشت و هر پارهای به فلسی میفروخت به مدرسه درآمد. چون به مجلس تدریس رسید شیخ (مولانا) گفت: طبق خویش را بیار، حلوا فروش پارهای حلوا برگرفت و به وی داد، شیخ بستاند و بخورد، حلوایی برفت و به هیچ کس از آن حلوا نداد. شیخ ترک تدریس گفت و از پی او برفت و دیری کشید که به مجلس درس بازنیامد و طلّاب مدتی دراز انتظار کشیدند. سپس به جستجوی او برخاستند و آرامگاه او نشناختند تا پس از چند سال برگشت و جز شعر پارسی نامفهوم سخنی نمیگفت. طلاب از پیش میرفتند و آنچه میگفت مینوشتند و از آن ها کتابی به نام مثنوی جمع کردند» (ابن بطوطه ، ۱۳۶۱: ۳۲۵).
هرگاه به مأخذ قدیمیتر و صحیحتر یعنی ولدنامه بنگریم خواهیم دانست که این ها همه شاخ و برگهایی است که ارباب مناقب و تذکره نویسان به این قصه دادهاند و تا این حادثه را که از نظر نتیجه یعنی تغییرحال و تبدیل جمیع شؤون زندگی مولانا غیرعادی است با مقدمات خلاف عادت جلوه دهند روایاتی از خود ساخته و یا شنیدههای خویش را بدون تحقیق در کتب نوشتهاند ( فروزانفر،۱۳۶۶: ۶۱).
مطابق روایات سلطان ولد پسر مولانا در ولدنامه، عشق مولانا به شمس مانند جست و جوی موسی در پی خضر است که با مقام نبوّت و رسالت و رتبهی کلیم الهی باز هم مردان خدا را طلب میکرد، مولانا نیز با وجود چندین فضایل و خصال و مقامات و کرامات و انوار و اسرار که در دور و طور خود بینظیر بود و مثل نداشت، طالب شمس الدّین تبریزی گشته بود تا این که او را به دست آورد و مرید وی شد و سر در قدمش نهاد و یک باره در انوار او فانی گردید و او را به خانهی خویش خواند ( سلطان ولد، ۱۳۱۵ :۴۱-۴۲).
«ساکنان قونیه، وقتی خداوندگار معزّز خود را که پس از دیدار با شمس حضور در مجالس رقص و سماع را بر مجالس درس و وعظ ترجیح میداد، مستغرق همصحبتی این درویش آوارهی فارغ از وظایف اجتماعی خویش یافتند، از بیم و خشم برخود لرزیدند. به این علّت بود که پس از ماههای طولانی که از این عشق صوفیانه برآمد، شمس بیمناک از خشم اطرافیان مولوی، ترجیح داد که قونیه را ترک کند» (شیمل،۳۹:۱۳۶۷). از این رو، روز پنج شنبه ۲۱ شوال ۶۴۳ از قونیه به دمشق سفر کرد و بنا براین تمام مدّت مصاحبت این دو تقریباً شانزده ماه بوده است. مولانا در طلب شمس به قدم جدّ ایستاد و آخر الامر خبر یافت که اینک مطلع شمس ، دمشق شام است، نامه و پیام متواتر کرد و پیک پیوست و به روایت افلاکی، این چهار غزل را با مطلعهای
جهت دانلود متن کامل این پایان نامه به سایت jemo.ir مراجعه نمایید.