۵ـ۶٫جنگ و نظام های استبدادی………………………………………………………………………..۱۱۲
۵ـ۷٫فقر و بیکاری…………………………………………………………………………………………………۱۱۵
فصل اول: کلیات
مقدمه:
۱ ـ ۱تعریف مسأله :
گابریل مارسل فیلسوفی است که به سختی می توان اورا درمکتبی خاص قرار داد. با این همه بسیاری اورا اگزیستانسیالیست وکاتولیکی نوآیین دانسته اند، که دغدغه اصلی او در فلسفه پژوهش درباب تجارب انسانی، به ویژه تجارب دینی اوست. اهمیت مارسل از آن رو است که عصر شک وتردید در باور و ایمان و غلبه سیرآفاقی در عالم ما را به سیر انفس درعالم فرا می خواند. مارسل جزو اگزیستانسیالیستهای الهی شناخته می شود که از لحاظ فکری به کرکگور وپوپر نزدیک است .ازنظراوفلسفه، تلاش درمسیرمواجهه بابخشی ازبحرانهای زندگی انسان است. وی کارخود را باتحلیل شرایط بحرانی انسان جدید آغاز می کند. سپس می کوشد پاسخی فلسفی برای آن پیداکند. به اعتقاداو، حاکمیت نگرش پوزیتیویستی که با علم پرستی همراه است آشفتگی های فکری واخلاقی پدید می آورد .وراه برونشو از این آشفتگی ها وفقدان معنای وجودی، استعلا یافتن وآگاهی ازکرامت وقداست هستی است. زندگی اصیل انسانی درقلمرو راز جریان دارد. برخی از حقایق آفاقی وبرخی انفسی اند، وحقایق انفسی حقایق ناظر به قلمرو امور راز آمیزند. هرجا که آدمی گرفتار راز شود باتمام وجود درگیر مجموعه به هم پیوسته ای از ازتباطات می شود که هرگز فارغ از نفسانیات او قابل شناخت نیست. از نظرمارسل اندیشه ذومراتب است. اندیشه اولیه، آگاهی ازعالم انتزاعی وتحقیق پذیر است. این مرتبه شامل معرفت آفاقی می شود. اما اندیشه ثانویه برآن است تا با مراجعه به وحدت تجربه هایی همچون وفا وایمان که راز هستی درآنها درک می شود، فهمی گسترده تر ازمعنای وجود وحیات انسانی بدست آورد .وی معتقداست که شخص دیندار نگاهی متفاوت به عالم دارد وواقعیات تجربی را امور تصادفی نمی داند. به هرروی، محور فلسفه مارسل توجه به وضعیت انسان واحوال او از قبیل عشق,وفا,ایمان وامید است. وبا این مبنا به سراغ اخلاق ودین می رود. ومثلا به سراغ تبیین رابطه وفاداری که مفهومی اخلاقی است، با ایمان که مقوله ای دینی است می رود.
۱ـ۲سابقه و پیشینه تحقیق:
مجموعه کارهایی که به زبان فارسی درباره ی فلسفه گابریل مارسل انجام شده است بیشتر مربوط به اندیشه های فلسفی اوست وکمتر به بحثهای اخلاقی او توجه شده است. از میان آثار او حدود پنج اثر به فارسی ترجمه شده است، و چند کتاب هم در باره اندیشه های او نوشته شده است که مشخصات آنها در فهرست منابع آمده است، اما هیچ کتاب فارسی به صورت مستقل در باره اندیشه اخلاقی او منتشر نشده است.
۱ـ۳ضرورت انجام تحقیق:
مارسل درمیان اگزیستانسیالیست ها به دلیل توجه به اخلاق ودین، سنخیت بیشتری با جامعه ما دارد وضرورت توجه به اندیشه او این است که با یک رویکرد الهی به سراغ انسان وتحلیل شرایط او می پردازد. شناخت اندیشه او می تواند مارا درشناخت انسان معاصر تواناتر سازد.
۱-۴ سوال اصلی:
نظریه اخلاقی گابریل مارسل در مورد چیست؟
۱-۵ سوالات فرعی:
نگاه اخلاقی مارسل به وضعیت بحرانی انسان امروزی چیست؟
مارسل ویژگی های انسان و مشکلات وی را چگونه مطرح کرده است؟
نگاه مارسل به تکنولوژی چیست؟
۱ـ۶ فرضیه ها
جهت دانلود متن کامل پایان نامه به سایت azarim.ir مراجعه نمایید.
مارسل انسان را موجودی دارای ارزش می داند و انسان دوره جدید را به گونه ای در نظر می گیرد که هویت خود را از دست داده است.
مارسل آزادی، عشق و ارتباط با دیگری داشتن را از ویژگی های انسان می داند.
مارسل به فناوری اصولاً دید منفی دارد.
۱ـ۷ هدف ها و کاربردهای مورد انتظار از انجام تحقیق:
هدف از این تحقیق آشنایی با اندیشه یک فیلسوف خداگرای معاصر درباب اخلاق است که می کوشید بحرانهای انسان معاصر را تحلیل کند وراه برونشوی برای آن ارائه کند. هم تحلیل وهم پاسخ او می تواند برای ما راهنما باشد.
۱ـ۸ جنبه ی جدید بودن و نوآوری طرح در چیست؟
پژوهش دریکی از موضوعات مهم اخلاق معاصر وآن هم دیدگاه اخلاقی یک فیلسوف اگزیستانسیالیست خداگرا است که تلاش می کند دغدغه های اگزیستانسیالیستی را با باور دینی هماهنگ کند.
۱ ـ۹ شرح احوال
گابریل مارسل[۱] در هشتم دسامبر سال ۱۸۸۹ در پاریس متولد شد.او منتقد،نمایش نامه نویس،موسیقی دان و فیلسوف بود.پدرش دست اندر کار امور فرهنگی و صاحب مقامات اداری مهمی بود.زمانی وزیر فرانسه در سوئیس بود وبعد از آن مدیر کتابخانه ملی و موزه ملی شد. خیلی زود از کاتولیک جدا شد . مارسل در این خصوص می گوید:«پدرم تحت تاثیر شدید اندیشه های تن[۲]،اسپنسر[۳] و رنان[۴] قرار گرفت و موضعی داشت همانند شکاکان اوایل سده ی نوزدهم ،سخت به مرهونیت هنر به کاتولیسم آگاه و از آن رهگذر خوش وقت بود اما اندیشه ی کاتولیکی را به ذاته منسوخ و آلوده به شائبه ی خرافات پوچ می دانست»[۵] درحالی که مارسل چهارسال بیشتر نداشت، مادرش را از دست داد. او از مادرش با عنوان انسان استثنایی یاد می کند و می گوید:«خاطرات ناچیزی از او در ذهنم باقی مانده اما مادرم در سر تاسر زندگی من به گونه ای راز آمیز حضور داشته است.»[۶]
وی نزد خاله اش که از تبار یهودی بود و پدر مارسل با او ازدواج کرد، روزگار می گذراند. خاله اش در خانواده ای بزرگ شده بود که نسبت به مذهب کاملا بی تفاوت بودند.اما بعدها به پروتستان روی آورد. وی نسبت به زندگی احساس پوچی می کرد و می گفت طبیعت اگر نه سراپا شر، دست کم نسبت به خیر وشر بی تفاوت است. در این دنیا جایی برای سکونت نیست ،طبیعت قابل اتکا نخواهد بود. بازی شرایط باعث به وجود آوردن ما می شود، و تنها یک راه وجود دارد؛به فراموشی سپردن خویش و تقلا برای کاهش رنج از دوش هم قطاران با تبعیت از سرسخت ترین نوع انضباط شخصی.طبق گفته مارسل یک سنخ لاادری گری سرسختانه در دیدگاه پدر و خاله اش دیده می شد که یکی زیبایی شناختی و دیگری اخلاقی بود.[۷] مارسل دوران کودکی اش را عالم برهوت نامیده است؛ هم به دلیل فوت مادرش که بر روحیات او تاثیر فراوان نهاد وهم اینکه نمی توانست از او حرفی بزند، و توجه بسیار خاله اش به او ومراقبت شدیدی که از وی می شد این نظر را در مارسل ایجاد کرد که نسبت به دوران کودکی اش خاطره خوبی نداشته باشد.تنها فرزند بودن ، همچنین فوت مادرش و توصیه های بهداشتی سخت گیرانه از سوی خانواده ،رفتار بد وخشونت آمیز مدرسه با او برای اینکه شاگرد ممتاز شود ، موفقیت تحصیلی در قبال از دست رفتن شخصیت افراد،مارسل را به سمت ایده آلیسم فلسفی کشاند این نوع فلسفه ایده آلیسم برای مارسل عالمی یکنواخت از دنیای شخصی اش را فراهم آورد تا از جدالی که در درون اش ساخته شده بود رها گردد.طبق گفته خود مارسل علی رغم توجه بیش از حد خاله و مادر بزرگ مادری اش به سلامتی او، همیشه نوعی ترس و اضطراب همراه او بودوی همیشه از این که نسبت به بیماری و تحصیلش بیش از حد توجه می شد درعذاب بود و خود را همیشه و در همه حال طوری تصور می کرد که تحت مراقبت است مارسل معتقد بود برای اینکه آموزش، لطمه به فرد وارد نکند باید خانواده ها نسبت به کودکانشان قدری بی تفاوت باشند،که در مورد او چنین امری صورت نگرفت.اگرچه او دانش آموز ممتازی بود اما از لحاظ فکری در دوران مدرسه چندان پیشرفتی نداشت.در منزل گفتگوهایی مطرح می شد که مارسل را به سوی فلسفه سوق داد. پدر مارسل به مرحله ی استحسانی که کرکگور[۸] مطرح کرده بود، معتقد بود وخاله اش به بحث های اخلاقی، بیشتر توجه می کرد. اما مارسل برخلاف اعتقادات آن دو نفر، در نیمه راه به مرحله ی دینی رسید. در خانه کشمشی وجود داشت میان خاله اش که حضور فیزیکی داشت و مادرش که هرچند مرده بود اما مارسل حضور روحانی او را احساس می کرد. خود مارسل این جدال را این گونه یاد می کند:«این قطبیت پنهانی که بین مرئی و نامرئی وجود دارد نقشی بس بزرگتر از هرگونه تاثیر دیگری که ممکن است در نوشته های من آشکار باشد در زندگی و اندیشه من بازی کرده است»[۹] هشت سال داشت که همراه با پدرش یک سال را در استکهلم سپری کرد وپس از برگشتن به پاریس به دبیرستان کارنو رفت و بعد از اتمام تحصیل در دبیرستان، در سال۱۹۰۶ به سوربن عزیمت کرد . در سال ۱۹۱۰ در حالی که بیست سال بیشتر نداشت، موفق به اخذ مدرک آگرگاسیون[۱۰] در فلسفه شد وبه تدریس در سن پاریس و مونت پلیه پرداخت .مارسل برخلاف فیلسوفان دیگر دانشگاه نرفته بود، فقط در زمان های کوتاهی مشغول به تدریس فلسفه در آن مکان بود. با بسیاری از فلاسفه برجسته دوران خود در ارتباط بود و این امر به دلیل میزبانی اش از جلسات در روزهای جمعه بود که پل ریکور،امانوئل لویناس،ژان وال وسارتر از جمله کسانی بودند که در این گردهمایی شرکت می کردند.مارسل بعد ها تدریس را رها کرد وبه نوشتن کتب ونمایشنامه های فلسفی سرگرم شد. همچنین مقالات انتقادی درباب موسیقی و ادبیات وتئاتر می نوشت. مدتی جذب افکار ایده آلیسم شلینگ شد بعد با او مخالفت کرد. از افکار فیخته عصبی می شد و با این که هگل را قبول داشت اما به او چندان اطمینانی نداشت. بعدها به فرانسیس هربرت برادلی[۱۱] و جوسایا رویس[۱۲]، علاقه مند شد. جنگ نخستین تکان بزرگ را به زندگی مارسل داد، و امنیت جهان بورژوازی را که تا آن روز پناهگاه او بود به هم ریخت.[۱۳] جنگ جهانی اول ایده آلیسمی که مارسل برای خود تصور کرده بود را به هم زد ومسیر فلسفی جدیدی پیش روی او قرار داد. او به دلیل وضع نامساعد جسمانی نتوانست وارد ارتش شود و به عنوان سرباز خدمت کند. در سال ۱۹۱۴ به درخواست خاویرلئون[۱۴] به جانشینی او در قسمت خبررسانی که زیر نظر صلیب سرخ اداره می شد منصوب شد و وظیفه اش جمع آوری اطلاعات درمورد مجروحان ،جستجو در مورد مفقودان و دادن اطلاع به خانواده های آنان بود.مارسل بیان کرده که در بیشتر موارد آنچه مجبور بوده گزارش دهد اخبار مرگ آن سربازان بوده است.مارسل این گونه توضیح داده است:
« هرروز بستگان نگون بخت سربازان شخصا می آمدند و التماس می کردند که آنچه از دستم بر می آید بکنم تا شاید خبری برایشان بگیرم ،به نحوی که سرانجام هرکدام از کارت های مشخصات در برگه دان به استغاثه ی دلخراش بدل شده بود.»[۱۵]
مواجه شدن با افراد مجروح و دیدن این که آنان افرادی دارای نام و نشانی هستند ،نه تنها یک شیء، او را در مورد چیزی که روحیه ی انتزاع می نامید به تردید واداشت. و زمینه ایجاد فلسفه ای محسوس و وجودی را در وی فراهم کرد.استادی که بیشترین تاثیر را در مقام دانشجو در او گذاشت هانری برگسون بود [۱۶]. در زمستان ۱۹۱۶-۱۹۱۷ از قرار معلوم تجربه ماوراءالطبیعی به مارسل دست داد که او چند ماه بعد آن را برای هانری برگسون تعریف کرد . طبق بیان مارسل، این تجربیات امکان تردید در واقعیت پدیده های ماوراءالطبیعی را برای وی ناممکن ساخت. وبه این نتیجه رسید که فیلسوف باید واقعیات ماوراءالطبیعی را به یاد آورد هرچند که نمی تواند درک کند .و برای درک آن باید پیش فرض های نظری را کنار بگذارد. اندکی پس از جنگ درسال۱۹۱۹ با ژاکلین بوگنر[۱۷] دختری از خانواده ای پروتستان ازدواج کرد. که برای او دوست ، هم نشین و یاری فداکار بود که بعدها او نیز کاتولیک شد. در ۱۹۲۷ یادداشت های روزانه متافیزیکی، اولین اثر مهم فلسفی مارسل منتشر شد. در این ایام نگارش نمایش نامه اش را جدی گرفت که این امر بعدها فلسفه اش را صورت بندی کرد.او قبل از گرویدن به کاتولیک، هرگز ایمان مردم را امری واهی تلقی نکرد. حتی در اولین روزنامه متافیزیک سعی کرد تا ذات آن را آشکار کند. او در آغاز فلسفه اش اگرچه فردی مومن به شمار نمی رفت، اما دغدغه اثبات افکار دینی رهایش نکرد. در ۱۹۲۹ در جریان رفاقت با شارل دوبوا[۱۸] و دیدن نامه ای که از سوی فرانسوا موریاک[۱۹] برای او آمده بود، از او خواسته شد که عضویت در کلیسا را بپذیرد. او این گونه پنداشت که جای طبیعی او میان کاتولیک هاست. و همانند بسیاری دفعات در زندگی ،که هنگام مواجه با مسائل پاسخ مثبت می داد، این بار نیز همین روند را پیش گرفت و به مذهب کاتولیک روی آورد.وی می گوید «من امروز صبح غسل تعمیدیافتم .حالت درونی من بهتر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتم، نه از خود بی خود شدن بلکه آرامش ،متعادل و پر از امید و ایمان»[۲۰].طبق نظر مارسل ایمان برخلاف هرگونه ایده درک ،اعتقاد راسخ یا فرضیه به صورت بیان عالی انسجام هستی شناختی ،عشق مطلق و وفاداری خلاق در عالی ترین فرم خود ظاهر می شود خدا نامی است که هستی در اوج دیالکتیک صعودی به خود می گیرد ،”توی مطلق”است که احضار و استمداد نمازگزار متوجه اوست.[۲۱] او می گوید که این مذهب موجب گسترش برخی عقاید است که هرگز بدون آن نمی توان به آن عقاید دست یافت. وی یک کاتولیک معتقد بود اگرچه ممکن است برخی معتقد باشند که فلسفه او نتیجه پیوستنش به مذهب کاتولیک بوده ولی این سخن خطاست.گرویدنش به کاتولیک فلسفه او را تغییر نداد [۲۲] ،هرچند که به ایمان و امید به عنوان داده های انسانی توجه بسیاری داشت. عقاید مذهبی اش اگرچه جزو زندگی اش بودند، اما در حاشیه فلسفه اش جای گرفته اند .مارسل در رابطه با مسیحیت بیان کرده«این مذهب مایه گسترش برخی عقاید است که ما هرگز بدون آن نمی توانستیم آن ها را دریابیم»[۲۳]در ۱۹۳۰ چند نمایش نامه ی دیگر و چند رساله ی فلسفی و شماری نقد نوشت.بعد ها با عضویت در جنبش تجهیز مجدد اخلاقی[۲۴] ،تصمیم گرفت تا ارزش ها را در جامعه برپا دارد.حتی در اولین روزنامه متافیزیک تلاش کرد تا به ذات ایمان پی ببرد.در۱۹۴۷همسرش را که یاری فداکار در زندگی اش بود از دست داد. فراق از دست دادن شخصی دیگر در زندگی او ،موجب شد تا اصالت معنی را به دلیل این که مسائل شری همچون مرگ، با ترفندی زیرکانه پنهان می شوند را رد کند. او بیان می کند «خاطره ی روشنی از یک گردش در ذهنم باقی است من- در آن وقت شاید هفت هشت ساله بودم-درضمن این گردش،خاله ام گفت که نمی دانیم مرده ها بکلی محو و نابود می گردند،یا به نحوی باز زنده می شوند ،من بانگ برآوردم که بعدها در این باب تحقیق خواهم کرد تا مسئله روشن شود.»[۲۵] در خلال جنگ جهانی دوم که مارسل بیشتر آن دوران را در روستایی در کورز گذراند،موضع بی طرفانه ای داشت نه از حکومت ویشی دفاع می کرد نه از نهضت مقاومت[۲۶]. سال ها بعد از جنگ جهانی دوم مشهور شد. به اروپا،آمریکای شمالی و جنوبی ،ژاپن برای ارائه سخنرانی سفر کرده واز این راه روزگار گذرانده بود..در سال ۱۹۳۵ کتاب بودن و داشتن را منتشر کرد که بخش عمده ی آن در قالب یادداشت های روزانه درآمد.در ۱۹۴۰ وفاداری خلاق و در سال ۱۹۴۵ انسان سالک را منتشر کرد.در ۱۹۵۱ کتاب انسان در ستیز با انسانیت را به چاپ رساند. در سال های ۱۹۴۹-۱۹۵۰ سخنرانی های گیفورد را در آبردین ارائه داده است که در دو جلد با عنوان راز هستیمنتشر شده است. این امر باعث شد بالاترین امتیاز فلسفی را کسب کند، که تا آن زمان تنها نصیب چند تن از دانشمندان شده بود[۲۷]. وهمچنین در ۱۹۶۱-۱۹۶۲ در هاروارد درس گفتار های ویلیام جیمز را ارائه کرد که با عنوان زمینه ی وجودی کرامت انسانیچاپ شد.و جوایز متعددی را از جمله در سال ۱۹۴۸جایزه بزرگ ادبی آکادمی فرانسه کسب کرد،در ۱۹۵۲ به عضویت انستیتو فرانسه درآمد ،در ۱۹۵۶ شهر هامبورگ ،جایزه گوته در آلمان به وی تقدیم شد.ودر سال ۱۹۵۸ جایزه بزرگ ملی ادبیات به او تعلق گرفت[۲۸].مناطق انگلیسی زبان مارسل را بیشتر به عنوان فیلسوف می پذیرند اگرچه او نمایش نامه نویس هست و حدود سی نمایش نامه نوشته و بیش از پانزده نمایش نامه را به چاپ رسانده است. اگر نمایش نامه هایش را جدا از مباحث فلسفی اش در نظر بگیریم، نمایش نامه هایش فلسفی نیستند. [۲۹]برخلاف سارتر[۳۰] ،که نمایش نامه هایش فلسفی بودند و زمینه ای را برای اندیشه های ساخته و پرداخته فراهم می کردند. نمایش نامه های مارسل وضعیتی را درنظر می گیرند که در آن افراد دغدغه و نگرانی دارند، و بیانگر حالاتی هستندکه فرد وقتی با خود ، دیگران و خداوند بیگانه می شود بدان وضعیت دچار می آید. و این نمایش نامه ها بدون آن که به راه حلی دست یابند، به پایان می رسند. او به آهنگسازی در موسیقی نیز علاقه وافری داشت. برخی معتقدند که شاید درک کامل افکار مارسل بدون تسلط بر موسیقی امکان نخواهد داشت.مارسل می گوید:«تنها در موسیقی است که به آفرینش دست می زنم»[۳۱]
نمی توان تاثیر موسیقی را بر توسعه فلسفی مارسل نادیده گرفت. او نوشته است: «موسیقی پیشه واقعی من است. در اینجا فراتر از همه یک خالق هستم و موسیقی به تفکر من معتبرترین چارچوب را بخشیده است. جی. اس. باخ[۳۲] نقشی را در زندگی ام داشته است که پاسکال، آگوستین[۳۳] یا هر مولف دیگری نمی توانست داشته باشد. آیا یک معنویت اصیل نیست که در بیان موسیقایی تجسم یافته است؟ من از طریق دو کاس[۳۴]، و بویژه در آثار آخر بتهوون[۳۵]،به روشنی از سر منزل برتر اندیشه آگاهی یافتم. بی هیچ تردید اعلام می کنم که امروز اگر به تدریج در کنارگذاشتن نظریه علم موفق می شوم، دقیقاً به این دلیل است که موسیقی باعث شد، برتری و تعالی فکر را درک کنم نسبت به استفاده هایی که از آن می شود وقتی در مورد اشیاء و روابط پیوند دهنده آنها به کار می رود.»[۳۶]
برای مارسل موسیقی یک انضباط درونی، یک نوع برتر از زندگی است که در آن می توان دوری جستن از نیروهای پراکنده و بیرونی را یافت که دائماً روح را وسوسه می کنند. در قلمرو موسیقی می توان امکان و در واقع ضرورت یک تطبیق میان تفاسیر شخصی فرد و واقعیت های عظیم جهانی که فرد به سمت آنها هدایت می شود را یافت. مارسل در بیان موسیقایی، بعد ملموس مقوله هایی را درک می کرد که بعداً از نظر فلسفی آن ها را شرح و بسط داد و بنابراین مضمون تواضع ،در بوریس گودونوف موسورگسکی[۳۷] یا وحدت میان اندیشه محض و آگاهی، در فائر[۳۸] را مطرح کرد.
مارسل عقیده دارد اگر موسیقی کامل ترین رسانه برای آشکارسازی فرد برای خودش از نظر آزادی و تمامیت منحصر به فردش باشد، دلیلش این است که روی آن نقطه رهایی بخش، دست می گذارد که در آن فرد با “جوهره” سایرین وحدت می یابد و از نظر درونی با تمام آنهایی که در ماجراجویی انسانی مبهم، شرکت دارند یکی می شود. موسیقی، مخالفت های سطحی را که زندگی روزمره تا این حد سختگیرانه تحمیل می کند از بین می برد و درنهایت مطمئن ترین و ملموس ترین مسیر به سمت آن تجربه مطلق است که مطمئناً عینی نیست؛ همچنین دقیقاً ذهنی نیست، بلکه بین ذهنی است .یک مفهوم کلیدی در فلسفه مارسل، و اوج یک دنیای درونی از معنا و حضور است.
از نظر او موسیقی کامل ترین هنر است. چون که چنان مشارکت وهماهنگی ای در آن وجود دارد که در زندگی به صورتی اندک و ناچیز دیده نمی شود.یکی از شارحان افکار مارسل، در باب اهمیت دادن وی به موسیقی چنین بیان می کند که ، موضع فلسفی مارسل اساسا سمعی است نه بصری،او ناظری نیست که در پی یافتن جهانی باشد پر از ساختمان هایی که می توان آن ها را به وضوح و تمایز از هم دید.او به آواها و بانگ هایی که آهنگ هستی را می سازند گوش می سپارد ،و بدان ها پاسخ می دهد .آهنگی که به نظر او بالمآل وحدتی دارد فراتر از عقل، و فراتر از صورت ،کلمه و مفهوم.طبق نظر مارسل، فلسفه هم از جدال در تئاتر وهم از هماهنگی در موسیقی سهمی برده است.به عقیده او فلسفه با بی قراری مابعدالطبیعی آغاز می شود. مانند کسی که نگران است و در پی رسیدن به آرامش است. فلسفه می خواهد بین تجربه های آدمی وحدت ایجاد کند ؛تا در این صورت انسان به زندگی که از هماهنگی برخوردار است ،دست یابدفلسفه هرگز به هدفش نمی رسد. فلسفه تلاش وقفه ناپذیر انسان سالک است.
۱ ـ ۱۰ ارتباط با اگزیستانسیالیسم[۳۹]
واژه ی اگزیستانس به معنای وجود است و مکتب به وجود آمده از آن به معنای وجود گرایی است .اما وجود در آن ،گزینش شده و مخصوص انسان است. پس وجود در اینجا غیر از معنایی است که فلاسفه سنت گرا از آن بهره برده اند. وجود به معنای وجود انسان است با تمامی ویژگی هایی که دارد؛ اعم از آزادی، مسئولیت پذیری ،دلهره ، تعالی و غیره.[۴۰]مکتب اگزیستانسیالیسم شیوه ای فلسفی است که در تلاش است جهانی را که آدمی در حال ساخت آن است معنادار جلوه دهد و افق جدیدی را پیش روی آدمی قرار دهد. و محور طرح هایی را برای سعادت آدمی معین می کند.فیلسوفان اگزیستانسیالیسم را به طرق مختلفی دسته بندی می کنند .سارتر در ۱۹۴۶ درخطابه عمومی خود با عنوان اگزیستانسیالیسم و اومانیسم به مخاطبان خود اعلام کرد [۴۱] ،دو دسته اگزیستانسیالیست وجود دارد؛ مسیحی و الحادی. پرسش این است که آیا آدمی به نظام وجودی ای تعلق دارد فراتر از جریان تاریخ یا نه؟این پرسش باعث رسیدن به دو نوع مختلف اگزیستانسیالیسم می شود.الحادی ها افرادی چون فوئرباخ[۴۲]،نیچه [۴۳]،کامو[۴۴] و سارتر هستند که بر طبق نظر ایشان آدمی به زمان تعلق دارد و زمانی انسان آزاد می باشد ،که تصوری از خدا نداشته باشد و خود را فراتر از زمان درنظر نگیرد.اگزیستانسیالیست های الهی نیز افرادی چون کرکگور،داستایفسکی[۴۵] ،بردیایف[۴۶] ،یاسپرس[۴۷]،بوبر[۴۸] و مارسل هستند. که معتقدند تمامی تجارب آدمی، شاهدی است بر حضور یک وجود سرمدی که فراتر از مکان وزمان است، و انسان نمی تواند به آن آگاهی داشته باشد اما روح آدمی به آن تعلق دارد و زمانی آدمی به آزادی می رسد که نسبت به آن وجود متعالی، آشنایی داشته باشد وسپس به فعالیت بپردازد. اهمیت مارسل در میان فلاسفه اگزیستانس به دو جهت است؛ اول به این جهت که او با فلسفه ی الحادی سارتر و کامو در دوران زندگی اش به مخالفت پرداخت . دوم این که می خواست اگزیستانس را در جهت بهتر پیش بردن زندگی انسان و برقراری روابطش با انسان های دیگر به کار برد.[۴۹] نقد مارسل بر ایده آلیسم ودفاعش از ایمان وباور، شبیه نقد کرکگور از هگل است. اما مارسل این را رد می کند که ایمان یک جهش غیرمنطقی است یا فرد در باورش تنهاست .هایدگر و مارسل بخش زیادی از یک قلمرو یکسان را در جستجوی احیای اعتبار هستی شناختی تجربه انسان، کاوش می کنند.آن ها چشم انداز مشترکی درمورد ماهیت حقیقت و زبان دارند. اما مارسل برخلاف هایدگر، در هستی شناسی خود ،تضمین به تحقق وفعلیت را می گنجاند که بخشی از درک باور به خدا، به عنوان وجود مطلق است.از بسیاری جهات، بوبر نزدیکترین خویشاوند فلسفی معاصر مارسل بوده است. هریک از آن ها به صورت مستقل فلسفه دیالوگ واتحاد را توسعه داده بوده اند. که در آن تمایز میان رابطه یک “من” با “تو” و یک “من” با “آن” یا یک” او” نقش محوری ایفا می کند. .نام مارسل اصولا با اگزیستانسیالیسم مسیحی ارتباط دارد. چون اغلب مردم اروپا اگزیستانسیالیست را مربوط به سارتر می دانند ،او برای خود از این عنوان استفاده نکرد.[۵۰] و خود را با عنوان ( نوسقراسطی ) یا (سقراطی مسیحی ) معرفی کرد. چون فلسفه اش بیشتر درمورد دیالوگ و گفتگو است.اما با این حال مارسل از لحاظ فلسفی، بیشتر به فلاسفه اگزیستانس شبیه است. از میان اگزیستانسیالیست ها ،بیشترین رفاقت را با کرکگور داشته است. اما تفکراتش را قبل از خواندن آثار او ارائه داده بود.[۵۱] مارسل را اغلب با یاسپرس مقایسه می کنند زیرا هردو جزو فیلسوفان اگزیستانس غیرالحادی اند و هردو به سیستم معتقد نیستند. اما دشواری فلسفه ی مارسل را تمامی افرادی که مطالعه کرده اند می دانند.. کرکگور و بوبر معتقدند که فرد زنده، عاجز است از این که به همه چیز در جهان از دید الهی بنگرد. باید به ایمانی متوسل شود که با توکل به خدا امکان پذیر می شود. کرکگور بیان کرده است که ایمان خردستیز است .و فرد باایمان از دیگران دوری می گزیند. اما مارسل این حرف را قبول ندارد .بوبر در فلسفه اش به بحث درباره الهیات پرداخته است، درحالی که مارسل به رویکردهای محسوس به راز هستی از طریق ارتباط بین الاشخاص توجه کرده است.مارسل درسراسر زندگی اش در قلمرو فلسفه تلاش کرده و بررسی هایی در زمینه ساحت روح انسان، انجام داده است که اگرچه به بن بست رسیده اما با صبر،راهی دیگر را برگزیده تا به شناخت روح انسان نائل شود.مارسل نظامی به وجود نیاورده وبیشتر افکارش را درلابه لای مقالات و یادداشت های روزانه اش می توان یافت.او مخالف هرنوع سیستم در فلسفه بود . وجود نظام و سیستم در فلسفه را موجب مرگ فلسفه قلمداد می کرد.[۵۲]بسیاری از دانشمندان معتقدند؛ این نوع مکتب اگزیستانس قلمرو معینی ندارد و آراء متنوعی پیرامون این نوع فلسفه وجود دارد ،برخی آن را نوعی اصالت تجربه قلمداد می کنند با این تفاوت که در اگزیستانسیالیسم ،تجربه به معنای شناخت مستقیم و حضوری انسان نسبت به خود است. عده ای آن را نه یک مکتب فکری بلکه رویکردی می دانند که جلوه ی گوناگونی در میان صاحب نظران مومن و ملحدش دارد.برخی نیز آن را بیان وضعیت خود ، و ما می دانند. اما از دید مارسل، ارائه تعریفی جامع از اگزیستانسیالیسم ممکن نیست؛ اگرچه می توان به چند مضمون که اگزیستانس را از صور نسبی تر فلسفه جدا می کند، توجه کرد. مارسل تاکید فلسفه وجودی را بر انسان می داند نه به این معنا که این نوع فلسفه انسان مدار می باشد، بلکه به این معنی که انسان کلید فهم عالم است . نخستین پرسشی که این نوع فلسفه باید به آن پاسخ دهد، چیستی انسان است. برای رسیدن به پاسخ این پرسش انسان باید به صورت یک شخص کامل و عامل بیندیشد، نه همچون شخصی که تنها ناظر باشد. برای این کار ،علاوه بر عقل باید عواطف و اراده، هم سوی عقل، در تلاش باشند. فوئرباخ بیان کرده است ،که آدمی نباید به صورت یک فیلسوف عمل کند، بلکه باید به صورت یک انسان بیندیشد. وی می گوید:« شهودی،غریزی وعاطفی بیندیشید نه صرفا عقلی»[۵۳].پاسکال[۵۴] هم در این باره گفته است:«قلب ادله ای دارد که عقل از آن بی خبر است»[۵۵].اگزیستانسیالیسم بر ضروریات زندگی اصرار دارد. مثلا شخصی که در حال گرفتن تصمیم است شخص محدودی است، و علی رغم فلسفه ایده آلیستی هیچ گاه نمی تواند از سطح محدودیت هایش فراتر رود .پس نتیجه گرفته می شود که چون آدمی دیدگاهی محدود دارد و نمی تواند همه چیز را به طور کامل ببیند، پس فلسفه حق ندارد به صورت یک سیستم عمل کند و تمام امور را زیر نظر داشته باشد .فلسفه چون زندگی، سیر وسلوک است به این خاطر آثار فلسفه ی وجودی بیشتر به صورت رمان ،نمایش نامه،یادداشت و مقاله نوشته شده است.پژوهش های مارسل، درجهت رویارویی با بحران زندگی انسان و شناخت گرفتاری انسان در دوره جدید است. قبل از انتشار آثار فلسفی مهم یاسپرس و هایدگر,مارسل در رساله اش با عنوان وجود و عینیت (۱۹۲۵)ودر نشریه ماوراءالطبیعه اش بسیاری از مضامین را وارد فلسفه فرانسوی کرد که بعدا محور اگزیستانسیالیسم شدند. او اغلب با بهره گرفتن از یک روش پدیدار شناختی توسعه یافته، به صورت مستقل، به مضامینی مثل مشارکت ,تجسم خدا در انسان,انسان به عنوان هستی درجهان و اولویت وجود بر انتزاع به عنوان نقطه شروعی برای فلسفه می پرداخت.
مارسل سرانجام در هشتم اکتبر ۱۹۷۳ در زادگاهش با دنیایی که با آن انس گرفته بود، و یا دیدی خردورز به آن نگاه می کرد وداع گفت و همان گونه که به سفر عادت داشت، این بار به سفر ابدی عازم شد.
۱ ـ۱۱ روش فلسفی
ضرورتا درتمام شرح های مختصر تفکر مارسل، تا حد زیادی انصاف رعایت نمی شود. چون فریبندگی وقدرت متقاعد سازی نتیجه گیری هایش، از روش فلسفی سیار، آزمایشی و اکتشافی اش تفکیک ناپذیرند. یکی از عمده ترین ویژگی های تفکر او، جدیت مبارزه با روح انتزاع وجود مفهومی است، که اعتقاد دارد یک مخاطره شغلی برای فیلسوفان سیستماتیک و آکادمیک می باشد.اما علی رغم این که او فلسفه سیستماتیک را رد می کند، کارش بر مبنای یک اصل وحدت پایه یا یک چشم انداز پایه است که ابتدا مبهم به نظر می رسد ، اما هرچه جلوتر می رویم روشن تر می شود. این چشم انداز که اساسا افلاطونی ومسیحی است، خود را در این اعتقاد نشان می دهد که درآن نظم موقتی و گذرای انسان سالک با چاشنی واقعیتهای ابدی همراه می شود.
فلسفه هم در تنشی که اساس نمایشنامه است وهم در هماهنگی که جوهره موسیقی است سهم دارد. نقطه شروع فلسفه یک ناخوشی مابعدالطبیعه مثل ناخوشی انسان تب داری است که راه خود را در بیابان به سمت خانه می جوید. یک هماهنگی در ناهماهنگی، یک منشا متعالی اطمینان خاطر دریک زندگی ناپایدار ،از طریق یک فرایند تعمق رخ می دهد که مارسل آن را تعمق ثانویه می خواند.
به اعتقاد مارسل فلسفه یک چشم انداز مشخص از واقعیت است. فلسفه باید نگهبان آزادی، منحصر به فرد بودن ، قلمرو درونی فرد و امکان تعالی باشد.فلسفه باید عمدتاً متوجه انسان و تمام آشفتگی ها، اضطراب ها و امیدهای او باشد. و هرگز نباید عاری از نیازهای درونی انسانی برای رشد، هویت و حضور شود. مارسل می گوید؛ باید شهامت رویارویی با این واقعیت را داشته باشیم که دنیایی، که به درونش افکنده شده ایم نمی تواند عقلمان را ارضا کند. انکار این موضوع وسوسه رایج برای فلاسفه است و پیامدهای تسلیم این وسوسه شدن به صورتی آشکار در آثار افرادی چون لایب نیتس و هگل دیده می شود. وقتی فلسفه ،شامل بیان تعدادی از حقایق رسمی است، مسلماً به صورت بیانات عاری از لطافت و محض در خواهد آمد، که همچون شعارهای سیاسی در یک انجمن می توانند دستکاری شوند. مارسل این ایده فلسفه را با وضوحی روشن در اثر کوتاهش با عنوان “رساله ای در باب زندگینامه شخصی” بیان کرده است.[۵۶]
شکوه پایان ناپذیر یک کرکگور یا یک نیچه شاید عمدتاً در این باشد؛ که وقتی یک فیلسوف که شایسته نامش است نمی تواند یک نماینده کنگره باشد و اینکه هر زمان به خودش اجازه می دهد از خلوت و تنهایی، که حرفه اش است کناره بگیرد، از مسیر منحرف می شود. و آنها این گفته را نه تنها با استدلال هایشان اثبات کرده اند، بلکه همچنین با آزمایش های انجام شده و در تجربه کل زندگی شان نشان داده اند. در یک آزمایش آکادمیک به روشنی قوانینی تدوین یافته اند، در حالی که در دنیای واقعی که دنیای فیلسوف است، یا باید باشد چیزی از این دست وجود ندارد. همیشه صحنه باید آماده شود؛ یعنی همیشه همه چیز از صفر شروع می شود و فیلسوف تنها زمانی ارزش نامش را دارد که نه تنها این ضرورت ناخوشایند را بپذیرد، بلکه همچنین آن را بخواهد. این آغاز مکرر که ممکن است برای دانشمند یا تکنسین فضاحت بار به نظر برسد، بخشی اجتناب ناپذیر از تمام کارهای فلسفی اصیل است و شاید درون نظم خودش، آغازی تازه برای هر بیداری جدید، هر تولد را بازتاب می دهد.
مارسل بعد از بحث تا حدی مفصل در باره تکوین فلسفی خود، چنین نتیجه می گیرد:
«شاید اشتغال ذهن پیوسته و متمرکزم بر ماوراء الطبیعه را بهتر از همه به این صورت بتوانم توضیح دهم که هدف من کشف این بود که چگونه یک نفس با توجه به ظرفیت عملی اش به عنوان یک نفس، با واقعیتی که در این شرایط نمی تواند عینی در نظر گرفته شود اما همواره به عنوان امری واقعی مورد نیاز است و شناسایی می شود ارتباط می یابد. این دیدگاه نهایتاً این ایده را کنار می گذارد که ذهن می تواند ساختار واقعیت را به صورت عینی تعریف کند و سپس خود را مجاز به قانونگذاری برای آن سازد. بر عکس ایده خود من این بود که اقدام باید درون خود واقعیت دنبال شود و فیلسوف هرگز نمی تواند نسبتاً به آن در مقام مشاهده کننده یک تصویر قرار گیرد.. کل ماجرا این بود که من تنها به صورت تدریجی موفق شدم تجربه فوری را به عنوان مواد اولیه برای تفکر در نظر بگیرم، تجربه ای که نسبت به آنچه فرض می شود کمتر درک شده است و بیشتر شبیه کاوش کورکورانه در یک غار ناشناس است؛ تنها بعد از سپری شدن یک مدت زمان است که جوینده می تواند در اولین دوره اکتشاف راهی که طی شده را درک و بازیابی کند. تجربه از خودش فراتر می رود، به صورتی که باید خودش را دگرگون کرده و بر خودش پیروز شود. از این گذشته، خطای تجربه گرایی تنها شامل غفلت از بخش ابداع و حتی ابتکار عمل خلاق موجود در هر تجربه اصیل است . تعمیق دانش ماوراء الطبیعه اساساً شامل مراحلی است که بواسطه آنها تجربه به جای تکامل فن ها به سمت خودش متوجه می شود تا تحقق خودش و درک خودش را بدست بیاورد.»[۵۷]
مارسل مدت زیادی از عمرش را صرف توسعه این چشم انداز محوری کرد. درک وحدت آثارش که برای فرد مبتدی، فوق العاده پراکنده و حواس پرت کن به نظر می رسد ،کاملاً غیر ممکن است؛ مگر اینکه ابتدا درک کنیم که کل کار او ، با توجه به مجموعه غنی رویکردها، آغازهای کاذب بسیار و بن بست های فلسفی در رابطه با دلتنگی، ابهام و امیدمتمرکز بر این ضرورت واحد است؛ معنای درونی زندگی یک انسان. به همین دلیل است که بدون آگاهی از مارسل به عنوان یک انسان، درک آثارش به همان اندازه غیر ممکن است. هیچ متفکر مدرن دیگری نیست که زندگی و اندیشه در وی تا این حد در هم تنیده باشد. [۵۸]
۱ ـ ۱۲ تعمق اولیه
تفکر اولیه انتزاعی، تحلیلی، عینی، عمومی واثبات پذیر است.فرد متفکر در تعمق اولیه یک انسان نیست، بلکه ذهن متفکر است. تعمق اولیه به قلمرو مساله ساز می پردازد. همانطور که ریشه شناسی واژه مساله نشان می دهد ؛ویژگی مشخصه رویکرد مساله ساز، به واقعیت تفکیک سوال کننده از داده هایی است که او درموردشان سوال می کند .مساله چیزی است که من به آن بر می خورم و تمام آن را دربرابر خود می بینم. اما به همین جهت می توانم پیرامون آن بگردم و آن را نرم نرمک از میان بردارم. داده های تعمق اولیه در حوزه عمومی قرار دارند وبه یک اندازه در دسترس تمام مشاهده گران دارای صلاحیت هستند. وقتی مساله ای مطرح می شود، تعمق اولیه هرگونه عناصری را که به جواب مساله ویژه مورد نظر مربوط نیستند از داده های عینی جدا می کند. وقتی یک جواب یا یک توضیح یافت شود کنجکاوی وتنش اولیه ای که به متفکر انگیزه بخشیده است نیز برطرف می شود.[۵۹]
تعمق اولیه که نمونه آن در تفکر علمی و فنی است، به فرد اجازه می دهد به صورتی کامل تر دنیا را درک ودستکاری کند. بنابراین برای فرهنگ انسانی غیرقابل چشم پوشی است. اما ابهام فکری و اخلاقی زمانی حاصل می شود که تعمق اولیه تسلط گر شود، وحق قضاوت درمورد کل معرفت وحقیقت را براساس معیارهایی که تنها برای قلمرو عینی ومساله ساز متناسب است ازآن خود می داند .وقتی این امر رخ می دهد انتزاع، جای خود را به روح انتزاع می دهد، استفاده از تکنیک ها وفنون، جای خود را به تکنوکراسی یعنی حکومتی که فن مداری بر آن حاکم می شود، می دهند، وطیف غنی رنگارنگ یک دنیا مجبور می شوند از یک منطق سیاه و سفید تبعیت کنند.[۶۰]
۱ـ ۱۳ تعمق ثانویه
تعمق ثانویه عینی، فردی، مکاشفه ای و باز است. مارسل بیان کرده«تفکر می تواند خود را در سطوح گوناگونی جلوه گر سازد . تفکری اولیه وجود دارد و تفکر دیگری هم هست که من آن را تفکر ثانویه می خوانم»[۶۱]به بیان دقیق تعمق ثانویه متوجه اشیا نیست، بلکه متوجه حضور است. تعمق ثانویه به قلمرو راز تعلق دارد. تفاوت این نوع تفکر با تفکر اولیه این است که«اندیشه اولیه درصدد است که وحدت تجربه ای را که در آغاز با آن مواجه شده از بین ببرد کارکرد اندیشه ثانویه اساسا جبران کننده است یعنی وحدت مذکور را از نو غلبه می بخشد»[۶۲] تاملات آن نه با کنجکاوی یا تردید، بلکه با حیرت و شگفتی آغاز میشود. از این رو تفکر ثانویه از این حیث که می خواهد تابع مقولاتی شود که توسط آن چیزی ایجاد می شود که تفکر ثانویه برآن متمرکز است ،فروتن است. مثل کاری که عاشق دربرابر معشوقه اش می کند نسبت به هدفش باز و گشاده است، نه به عنوان یک نمونه از یک رده، بلکه به عنوان یک هستی منحصر به فرد آن را قبول می کند. این بازبودن، یک اصل روش شناختی مثل آنچه درتفکر علمی وجود دارد نیست، بلکه ناشی از امکان خلق یک هستی جدید در رابطه است. تعمق ثانویه دیالوگی است ،نه دیالکتیکی .به جای جستجوی اطلاعات درمورد دیگری و رسیدگی انتزاعی به آن، تعمق ثانویه درصدد مکاشفه کل حضور است. چه حضور جسم من باشد، چه دنیا، چه فرد دیگر و چه خدا.بنابراین تعمق ثانویه بر داده ها یا سوالاتی تاثیر می گذارد که متفکر به عنوان یک فرد حاضر نمی تواند به صورت موجه خود را از آن جدا سازد.آیا من آزادم؟آیا معنا و ارزش در زندگی وجود دارند؟آیا می توانم خودم را به این فرد متعهد سازم؟به عبارت دیگر تعمق ثانویه متوجه مسائل نیست، بلکه متوجه راز است. یکی از آشکارترین مصادیق اندیشه ثانویه درون نگری است .درون نگری، نحوه ای از گرفتاربودن است که فراتر از ظاهر بینی است.نمونه بارز تعمق ثانویه که مارسل آن را زیربنای تمامی تفکرات درنظر می گیرد ،دوباره جمع کردن است. فردی که میخواهد تحصیل کند و دنبال شغل است باید تمامی عناصر زندگی اش را جمع کند و بین آن ها نوعی وحدت ایجاد کند.فرایند دوباره جمع کردن چون در آن فرد، خود را تمام وکمال درنظر می گیرد تا خود را برای رویارویی با یک دیگری یا اتفاقی آماده کند به این خاطر در رویارویی با راز پدید می آید.
۱ـ۱۴ مساله و راز
مفهوم راز مورد توجه فیلسوفان نیست ، از نظر ایشان راز مربوط به امور نامعلوم است. و یا عالمان الهیات از راز برای اموری که مربوط به حوزه ی وحی است بهره می جویند ، طبق نظر مارسل، یک راز ابتدا صرفا به صورت یک مساله ظاهر می شود که حل کردنش مشکل است. مارسل میان مساله و راز تمایز می گذارد. او می گوید «یک مساله چیزی است که من با آن ملاقات می کنم چیزی که من آن را کاملا دربرابر خود می بینم و می توانم محاصره اش کرده و آن را تقلیل دهم. اما تعمق نشان می دهد که در رویارویی با یک راز اصیل، تمایز میان ذهنی وعینی ،یعنی میان آنچه درمن است وآنچه درمقابل من است ازبین می رود واعتبار اولیه اش را از دست می دهد»[۶۳] از دید مارسل ،مفاهیمی چون هستی انسانی ،اختیار،شر که در فلسفه مورد بررسی قرار می گیرند و تجارب انضمامی از قبیل عشق، امید و وفا همگی در قلمرو راز هستند[۶۴]. و آدمی هنگام بررسی آن ها نمی تواند از دید آفاقی به آنان نگاه کند چون خود گرفتار آنها است.اما این بدان معنا نیست که راز نامعلوم یا غیرقابل دانستن است ودر قلمرو احساسات مبهمی قرار دارد که فکرو اندیشه تسلطی برآن ندارد. بلکه معرفت به راز، یک مشارکت فوری و بی واسطه یا آنچه مارسل یک الهام کور می خواند را به صورت پیش فرض درنظر می گیرد. اما این مشارکت تنها با کمک یک فرایند مفهومی درک می شود. الهام بدون کمک یک ابزار فلسفی، کافی نیست .در شناخت راز، آدمی باید بازیگر باشد و نه تماشاگر.انسان بازیگر یا مشارکت کننده ملتزم و دربند است، اما انسان تماشاگر صرف چنین نخواهد بود. پس راز را زمانی می توان شناخت که آدمی مشارکت خودآگاهانه ای در زندگی اش داشته باشد، نه این که ناظر باشد. راز معرفتی است که در هر مشارکتی هست.[۶۵]«راز مساله ای است که از حد داده های خود فراتر می رود و گویی از آن ها می گذرد و به این ترتیب خود را از حد یک مساله ساده برتر می برد.»[۶۶] اما تعمق ثانویه تنها زمانی به راز وجود وهستی نفوذ می کند که همراه با عشق ،وفاداری باور و رویکردهای عینی دیگر عمل کند.آن یک نوع معرفت و حقیقت را حاصل می کند که اگر اثبات پذیر نباشد با اینحال تایید می شود، چون زندگی هایمان را روشن می سازد. دو کانون راز را می توان متمایز از هم درتفکر مارسل مشخص کرد. اگرچه آن ها هرگز از هم تفکیک نشده اند. مارسل به نقل از بی.پی.ژوو[۶۷] می گوید:«رازها حقایقی نیستند فراتر از ما ، حقایقی اند فراگیرنده ی ما.»[۶۸]
۱ ـ ۱۴ بودن و داشتن
مارسل همان گونه که بین مساله و راز تمایز قائل می شود، بین بودن و داشتن نیز فرق می گذارد، و بودن را در قلمرو راز و داشتن را در حیطه ی مساله قرار می دهد[۶۹].مقوله داشتن در حیطه ی اجسام معنا پیدا می کند. جایی که فردی چیزی را دارد، از آن چیز متمایز می شود. این امر تمایلی سه طرفه ایجاد می کند؛ یک اطاعت کردن شی از فرد،دوم اطاعت کردن فرد از شی و دل بستگی بیش از حد به او،سوم تصاحب کردن شی و آن را مزیتی برای خود دانستن. اکثر حالات انسان از این دست مقوله هستند. میل به جمع آوری اموال و دارایی ها که همواره یک حس تشویش در انسان ایجاد می کند که مبادا این اموالش از دست برود و اینکه یک حس ناامیدی در خویش که می اندیشد ، همه چیز ندارد. انسان مقوله داشتن را بر امور شخصی اش اطلاق می کند یا اینکه فردی که می خواهد افکار و عقایدی که دارد را به دیگران تحمیل کند و آنان را به پیروی از افکارَش تشویق می کند.مارسل خاطر نشان می کند که آدمی از لحاظ داشتن هم طراز اشیاء است .و حال آنکه از لحاظ بودن است که تعالی می جوید. بودن یک مساله نیست که قابل حل شدن باشد، بلکه یک راز است.در حالت بودن است که رابطه ی من ـ تو شکل می گیرد. فرد به صورت هستی ای در جهان مشارکت می ورزد . اما در حالت داشتن رابطه ی من ـ آن شکل می گیرد و فرد همه چیز را به صورت شیء ای در مقابل خود فرض می کند.[۷۰].همواره این گونه است که بودن به داشتن تقلیل نخواهد یافت و این داشتن است که به بودن تبدیل می شود.[۷۱]
۱ ـ ۱۶ فلسفه عینی
مارسل انکار می کند که “می اندیشم”[۷۲] منزوی و تجسم نیافته دکارتی، نقطه شروعی را برای فلسفه عینی ارائه می دهد.فلسفه باید با فرد موجود ، یعنی موجود تجسم یافته درجهان آغاز شود .تجربه عینی بودن پایان ناپذیر دنیای موجود، نه می تواند تضعیف شود، نه مورد تردید قرار گیرد ونه اثبات شود. وجود ، یک چیز، یک کیفیت، یا یک محتوای متمایز تفکر نیست که بتوان جداکرد و نشان داد، بلکه چیزی است که فرد درآن شرکت می کندو تفکر از آنجا جستجوی معنا را آغاز می کند. تضمین وجود که ما داریم دارای نظم عقلی نیست، بلکه پیامد مشارکت مستقیم ما درجهان، از طریق احساس است. از آنجا که احساس از جسم تفکیک ناپذیر است، معرفت ما از وجود با تجسم هستی مان در پیوند است.[۷۳]
تجسم، فرض محوری مابعدالطبیعه و نقطه شروع مطلق برای یک فلسفه وجودی است؛ چون فرد با قیاس تجربه خودش از جسمش دنیا را درک می کند .حس تراکم و حضوری که درزمانی تجربه می کند که از بدنش آگاهی دارد را به دنیا بازتاب وتعمیم می دهد .دنیا تنها در اندازه ومقیاسی وجود دارد که به شیوه ای مشابه با آنچه فرد با جسمش ارتباط پیدا می کند با آن مرتبط می شود.مارسل بیان می کند که چنین ارتباطی شبیه ارتباط فرد با بدنش است.
از آن جا که به صورت ایده آل فرد از جسمش تفکیک پذیر نیست، همچنین از شرایطش نیز جدا نخواهد بود .محیط های زیستگاهی و شرایط تاریخی که زندگی فرد را شکل می دهند وارد تمام تار و پود فرد می شوند ،تا آنجایی که تشخیص می دهد شرایط اش جزو ساختار هستی اش شده است. از این رو قادر به جداکردن کامل خود از آن شرایط نخواهد بود و نمی تواند تنها ناظر بر شرایط خویش باشد.در این جا می توان از خانواده ای که فرد را پرورش داده و یا بیماری ای که فرد را به صورت موجودی که دارای فطرت رازآلود است فرا گرفته، سخن گفت.
یک فلسفه عینی ، باید بی واسطه گی و فوری بودن هستی فرد با دیگران را تایید کند. مارسل عقیده دارد اصل آگاهی هم درمورد روابط ما با افراد ، هم درمورد روابط ما با جهان برقرار است فلسفه نه با من هستم، بلکه با ما هستیم آغاز می شود.
نوع روابطی که مشخصه زندگی فرد هستند معنای بین الانفسی بودن را معین می کنند. فردی که دیگران را به عنوان اشیاء درنظر می گیرد و آنان را برای رسیدن به اهدافش فریب می دهد ،محکوم می شود . زیرا چنین فرد خودمحوری، در دنیایی زندگی می کند که فاقد معنای وجودی است. از این رو زمانی که هیجان تملک، ضعیف می شود این چنین فردی به دام ناامیدی می افتد. تلاش در جهت دادن این اجازه که دیگران به عنوان تو حاضر شوند، ورود به رابطه ای است که درآن اطمینان خاطر به فعلیت دریافت می شود.
فصل دوم: رویکردهای انضمامی به هستی
۲ـ ۱هستی
در میان واژگانی که مارسل به کار می برد ،توضیح هیچ واژه ای به اندازه واژه هستی دشوار نیست و همچنین به این اندازه دارای غنای معنایی نمی باشد. از دید مارسل، انکار هستی به معنای افتادن در قلمرو هیچ انگاری و کثرت بینی افراطی است و توجه به هستی این معنا را ایجاد می کند که زندگی انسان با مشارکت امری سرمدی پیوند خورده است که به زندگی انسانی کرامت بخشیده است.هستی نه به مجموع کل اشیا موجود اشاره دارد نه به زیربنای عمومی مبنای کل چیزهای خاص . هستی تحت مقوله راز است نه مساله،ابدی و زوال ناپذیر است.هستی آن چیزی است که به خود اجازه نمی دهد در دیالکتیک تجربه از بین برود. تنها از طریق مشارکت در هستی می توان بر انزوا، ناامیدی و اندوه فائق آمد.پس جستجوی هستی عین جستجوی رستگاری است. انکار هستی این است که بگوییم همه چیز پوچ است هیچ چیز ارزش ذاتی ندارد. اثبات هستی اعلام این است که به ازای عمیق ترین ضرورت روح انسان، تحقق و فعلیتی وجود دارد که اندکی از آن در تجربه خلاقیت، شادی و عشق میسر می شود.[۷۴]
همانطور که مارسل تعریف کرده است مساله هستی نمی تواند به صورت عینی و مساله ساز مورد توجه قرار گیرد .هستی تنها در صورتی می تواند اثبات شود که فرد بتواند در تجربه نوعی حضور را کشف کند که گواه بر هستی است. به نظر می رسد دو عنصر در تجربه انسان وجود دارند که این گواهی را ارائه می دهند. عنصر اول این است که در عمق وضعیت انسان یک نیاز هستی شناختی ونیروی محرکه ای برای تعالی وجود دارد ؛که درکل زندگی اصیل انسان دیده می شود، یعنی نیاز به نفوذ دریک سطح از تجربه که از معنا و ارزش اشباع شده است . صرف وجود این نیاز به خودی خود تضمین نمی کند که برآورده خواهد شد .شاید همانطور که سارتر می گوید انسان یک شور و هیجان بی فایده است .اما مارسل تلاش کرده است از طریق تجزیه و تحلیل پدیدار شناختی تجارب خاص؛ عشق، شادی، امید و ایمان را آنگونه که از درون درک می شوند نشان دهد وگواهی مثبتی بر وجود یک حضورپایان ناپذیر ارائه دهد.این حضور تضمین کننده که می توان آن را حلول هستی در تجربه آدمی خواند، هرگز یک تملک نیست، بلکه هرزمان که وارد ارتباط با یک توی تجربی یا توی مطلق(خدا) می شود از نو خلق خواهد شد.اگرچه اطمینان به هستی هرگز از نظر مفهومی آشکار نمی شود با این حال سبب روشنگری شده و وجود خلاق و باز را را ممکن می کند.
درآنچه می توان شخصی گرایی هستی شناختی مارسل خواند ،رویکردهای عینی به هستی ،عین رویکرد به سایر افراد و به خدا هستند. ورود به یک رابطه ی عاشقانه مستلزم آن است که فرد روح خود را از خودمحوری و تملک جدا کند واز نظر معنوی برای دیگران حاضر و در دسترس باشد. اگر بخواهیم مطالبات نامشروط عشق برآورده شوند یک تعهد به وفاداری خلاق نیز ضروری است. وفاداری در تقرب به خدا، ایمان می شود و موجود بودن،به امید تبدیل می گردد.در عشق ،وفاداری ،امید و ایمان است که انسان به راز هستی می رسد ومطمئن می شود که یک حضور ابدی اطمینان بخش، همراه او وجود دارد که او می خواهد بشناسد.[۷۵]
۲ ـ ۲عشق
از مظاهر رازآمیز نسبت من ـ تو در مارسل، عشق است.[۷۶]عشق طی فرایندی دوطرفه ایجاد می شود و در آن عاشق به معشوق اعتماد می کند.[۷۷]در طرف دیگر عشق، معشوق حضور دارد که عاشق خود را در او غرق کرده و من بودن را در او می بیند. مارسل بیان کرده که عشق تا جایی که جدا از شهوت جنسی باشد ،عشق اگر به معنای وابستگی ما به موجودی برتر یعنی موجودی که من بودن برازنده اوست و به معنای از بین رفتن جدال میان من و طرف مقابلم در نظرگرفته شود، می تواند واقعیت وجود شناختی نامیده شود.[۷۸]عشق را نه می توان تعریف کرد ،چون مربوط به حیطه ی راز است، و نه می توان برای آن معیار درنظرگرفت چون وجود معیار مربوط به اموری است که رازآمیز نیستند.[۷۹]
چرا عشق به هستی اذعان می کند؟ پاسخ این است که عشق (وفای بی قید و شرط) مستلزم التزامی است که بار آن را فقط با تشخیص ارزش مطلق و جاودانگی معشوق بر دوش می کشد. در عشق این امر وجود دارد که معشوق زوال ناپذیر است. در عشق مرز میان عاشق و معشوق از بین می رود و هرکدام در زندگی دیگری مشارکت دارند.[۸۰] در یکی از نمایش نامه های مارسل یکی از شخصیت ها می گوید« عشق به یک شخص یعنی تو، لااقل، تو نخواهی مرد.»[۸۱] اگر عشقی پخته باشد، نه زمان می تواند در زندگی معشوق اثر بگذارد، نه حتی مرگ می تواند بر معشوق فائق آید این حرف مارسل بدین معنی نیست که عاشق از مرگ غافل می شود، بلکه این را بیان می کند که در عشق در بالاترین درجه ی آن جاودانگی وجود دارد و ارتباطی که در این میان به وجود می آید را مرگ نمی تواند نابود کند .همان طور که فورستر[۸۲] می گوید تنها عشق است که ما را به سمت عشق مطلق که ایمان است روانه می کند،هرچقدر هم اگر برای عقل محض عجیب به نظر برسد. عشقی می تواند وجود داشته باشد که بدون شرط انسان برای انسان باشد. [۸۳] عشق نه به عنوان یک احساس تصادفی بلکه به عنوان صفتی اصیل بینش را برمی انگیزد تا به گفته افلاطون با نوری مواجه شود که فرد باید با کل روحش به سمت آن رو کند[۸۴].شواهد وجود شناسی، بر عشق و سایر رویکردهای عینی و ملموس هم چون امید، ایمان ، وفا و غیره مبتنی است .اگر کسی با اندیشه اولیه به عشق برسد و این امور محسوس را هم در نظر بگیرد هستی را انکار می کند، اما وقتی نسبت به امور محسوس به اندیشه ثانویه برسد به فلسفه ی کافی در مورد زندگی دست یافته است.مارسل ریشه ایثار و فداکاری را در عشق و ایمان می بیند[۸۵] دربین رویکردهای محسوس عشق رازآمیزترین است که مارسل آن را نوعی فعل مربوط به تعالی قلمداد می کند.[۸۶]درنهایت عشق انسان به توی مطلق دیده می شود.
۲ ـ ۳آمادگی [۸۷] و دردسترس بودن
مارسل عشق را واقعیت اساسی وجود شناختی خوانده بود پس برای این که این واقعیت به وقوع بپیوندد باید به فهم وضعی بپردازیم، که پیش شرط عشق است. مارسل بی قراری انسان جدید را ناشی از اهمیت دادن آدمی به جهانی که در آن زندگی می کند، می داند. و روحیه انتزاع و تملک را انسان به عنوان زندانی برای خود می سازد. برای داشتن رویکرد محسوس به هستی باید راهی برای خلاصی از این زندان کشف کرد و به روابط با سایر انسان ها توجه کرد. زندگی اخلاقی از دید مارسل، زندگی است شخصی، در عین حال دربرگیرنده ی زندگی جمعی.مارسل ویژگی ذاتی یک فرد را آمادگی می نامد.[۸۸]حضور و آمادگی، در محضردیگران بودن با مجاورت فیزیکی متفاوت است شاید در هواپیما فردی نزدیک ما باشد اما با او حضور نداشته باشیم.آمادگی و دردسترس بودن و توجه برای دوم شخص را مارسل با یک مثال بیان می کند؛ وی از دوستی که رو به مرگ است در بیمارستان ملاقات می کند و از دیدن دوستش که درد و رنج می کشد خیلی ناراحت می شود. اما دوستش از او می خواهد که دوباره به عیادت او برود، هرچند که دیدن دوستش در آن حال برای او احساس ناخوشایندی ایجاد می کند اما به این دلیل که نمی خواهد دوستش دل آزرده شود ،باز به دیدن او می رود.پس یکی از مهم ترین عواملی که برای داشتن ارتباط با آدمیان لازم است داشتن آمادگی معنوی است که مارسل بیان می کند. مارسل دو عامل موجود بودن و موجود نبودن را در روابط با دیگری مشخص می کند موجود نبودن یا همان در دسترس نبودن و در اختیار نبودن ،به طرق مختلفی وجود دارد. موجود نبودن ریشه در بیگانگی دارد. غرور یک نمونه از موجود نبودن است. فردی که خود را در حالت انسان عملکردی می بیند ودر یک جهان بینی فنی، نابینا می شود نیز در حالت غیرقابل دسترس قرار دارد .غرور اعتقاد بیش از حد به خود و ناشی از عشق به خویشتن است . مارسل آن را نخوت می داند. غرور شامل اعتقاد به خودکفایی است و فرد صرفا به قدرت خود تکیه می کند چنین انسانی از نوع خاصی از اشتراک و وحدت با همتایانش جدا شده است. غرور در پی تخریب چنین مشارکتی است. چنین ویژگی تخریب گری می تواند به خوبی علیه خود فرد جهت گیری کند. در دسترس نبودن یعنی اینکه فرد به جای مواجه شدن با دیگری به عنوان “تو” با دیگری به عنوان ” او ” یا حتی یک ” آن ” برخورد کند.[۸۹] اگر به جای این که دیگری را که ” تو ” است، به عنوان ” او ” در نظر بگیریم، او را در حد طبیعت پایین آورده ایم. اما اگر فرد را به صورت ” تو ” در نظر بگیریم، او را به عنوان فردی دارای آزادی در نظر گرفته ایم. دیگری تا مادامی برای فرد وجود خواهد داشت که فرد نسبت به او باز باشد . وقتی دیگری را به عنوان ” او” در نظر می گیریم او را به عنوان یک غیبت تلقی می کنیم در این حالت که او را “تو” در نظر نگرفته ایم خود را هم نمی توانیم “تو ” در نظر بگیریم. با تنزل ارزش دیگری، خودمان را نیز تنزل ارزش می دهیم .[۹۰] انسانی که چنین آمادگی را ندارد و در دسترس نیست ، گرفتار است و دل مشغولی دارد .این گرفتاری او، به حالش ،سلامتی اش ، اعتبارش و غیره صدمه می زند و باعث می شود آمادگی لازم برای ارتباط با دیگران را نداشته باشد. . و خودش تنها می ماند. و نسبت به دیگران تنها براساس اطلاعاتی که از پیش دارد داوری می کند. انسانی که چنین آمادگی را نداشته باشد زندگی را چون حساب بانکی محدودی می داند که اگر بنا باشد تا آخر عمر باقی بماند باید با عقل و تدبیر، حفظ اش کند. چنین فردی چون در مورد عاطفه و سلامتی معتقد است که سرمایه های اندکی هستند در اختیار آدمی، پس باید در مورد خرج شدن شان حساب و کتاب داشته باشد و باید به درخواست هایی که این مانده حساب را یک دفعه کاهش دهند جواب رد دهد . از دست دادن عشق امری نامعقول است که به ورشکستگی می انجامد. انسانی که آماده نیست زندگی را چون دارایی می پندارد که احتکارش می کند. نتیجه ی این نداشتن آمادگی ، ناامیدی است .چون سرمایه های “من” حد قدرت هرکس را مشخص می کند زمانی که این سرمایه ها تمام شوند پس امیدی هم باقی نخواهد ماند. اما برعکس کسی که امید دارد،هستی که یک اصل پایان ناپذیری است ،او را شاداب می کند. اما انسانی که آمادگی معنوی دارد هیچ چیز در دنیا او را گرفتار و ناامید نمی کند .حضورداشتن ودردسترس بودن یعنی ارتباط بین افراد ، در اختیار دیگری بودن و قرار دادن منابع خود در برابر او،آزاد بودن و نفوذپذیر بودن در برابر اوست[۹۱].مشارکت در پیوند با دیگری یک عنصر عاطفی دارد . رفتن به سمت کسی و کمک به او از روی حس وظیفه معنای دقیق حاضر بودن برای دیگری نیست .فردی که موجود است در گفتن این درنگ نمی کند که او در واقع از روی میل بهترین را برای دیگری انجام می دهد و حقیقتا تمایل دارد بخشی از خودش را با دیگری به اشتراک بگذارد.از آنجا که موجود بودن تنها یک شیوه فلسفی برای توصیف منظورمان از عشق و اعتماد است، موجود بودن بدون این عنصر عاطفی غیر قابل تصور است.[۹۲] در این حالت است که او با دیگران ارتباط برقرار می کند و به خواسته های افراد توجه دارد. موجود بودن یک خیرخواهی را در پیوند با حضور ، به عنوان پاداشی برای خویشتن توصیف می کند. این حالت برای انسان تضمین ندارد بلکه مدام برای این که چنین وضعیتی را داشته باشد در تلاش و تکاپو می باشد. چنین انسان آماده ای مدام در حال جنگ با نیروهایی است که از درونش و بیرونش او را به این امر فرا می خوانند که تنها به جوهر فردیت خود بیندیشد و با دیگران کاری نداشته باشد. انسان آماده، در کارش اخلاص دارد و نوعی عدم تعهد را احساس می کند که باعث فقدان مسئولیت اش نمی شود، بلکه باعث می شود که فرد در اموری که عشق وجود دارد و و امیدواری هست، دست به محاسبه نزند.[۹۳]