در پایان سلرز بهاین امر شاره میکند که همه فلاسفه موافقند که هیچ فلسفهای کامل نیست مگر آنکه پیچیدگیهایی را حل کند که وقتی فرد تلاش میکند تا تمام نسبت قالب علم مدرن را در گفتگوی عادی بیندیشد بوجود میآید
اما بدین معنا نیست که این ایده وظیفه درستی برای فلسفه است بلکه به این معنا است که با رویآوردن به زبانی که فرد با آن واقعیت تجربی را با پیشفرضهای مفروض اصلی توصیف و تبیین میکند، آنها منجر به «راهحلی» برای پیچیدگیهایی شوند که حتی به لحاظ پوزیتیویستی نیز خطا است.(همان،صص۸۳-۸۴)
فلسفه ذهن
فلسفه ذهن سلرز عمیقاً کانتی است به این معنا که او یک تمایز بزرگی را بین تفکر و حس ترسیم میکند. فلسفه ذهن سلرز با حرکت به سوی طبیعتگرایی و توجه به بعد هنجاری ذهن بسیاری از فرضهای بدست آمدهای را رها میکند که بوسیله سنت دکارتی تایید میشد. این حرکت با این ایده تسهیل شده که درک ما از امور ذهنی به شیوهای مهم شبیه به مفاهیم نظری در علم است : آنها مفاهیمی هستند تعریف شده با رفتار بشر که از مفاهیمی تقلید شدهاند که برای قلمرو دنیوی به کار برده شده است. این مفاهیم جدید شبیه مفاهیم نظری بهسرعت ورای مدلهای اصلیشان رشد مییابند و یک حیطه مستقل و تحویل ناپذیری از گفتگو را شکل می دهند. مفاهیم ذهنی همانقدر با طبیعتگرایی سازگازند که هر مفهوم عامِ درستبنیادی با آن سازگار است. سلرز از این ادعا در EPM دفاع میکند. افسانه رایلیها آزمایشی تجربی است که ما درک کنیم که داستان دکارتیها تنها جایگزین مناسب نیست: مفاهیم روانشناختی که بسط یافته تا یک تبیینی بهتر درباره رفتار انسان را شکل دهد. در تجربهی تفکر، جماعتی از انسانها در نظر گرفته میشود که فاقد مفاهیم حالات روانشناختی درونی هستند ولی دارای زبانی پیچیده برای توصیف و تبیین اشیاء و رخدادها در جهان می باشند. سلرز آنها را به افتخار گیلبرت رایل[۱۶۲] «رایلی» نامید.این جماعت قابلیت رفتارگرایی را دارند که نه تنها رفتار بشر را توضیح میدهد بلکه تواناییهای فرازبانی توصیف و رفتار زبانی را تجویز میکند. بهخاطر توانایی دوم، این جماعت مفاهیم سمنتیکی در اختیار دارند چون مفاهیم سمنتیکی مفاهیمی درباره نقشهای زبانی کارکردی هستند. سلرز ادعا میکند که یکچنین جماعتی میتوانند بطورمعقول منابع تبیینی خود را رشد دهند. این کار میتواند بوسیله فرض کردن وضعیتهای غیرقابلمشاهده که برای هر فرد شخصی است انجام شود که فرد پاسخهای افراد را به جهان تنظیم کند. بهعلاوه، میتوان دو نوع حالت درونی را فرض کرد: یک نوع – تفکرات – ویژگیهایی دارد که تقلیدی از ویژگیهای سمنتیکی رخدادهای زبان آشکار است و دیگری – ادراکات حسی – ویژگیهایی دارد که از ویژگیهای اشیای قابل درک تقلید کرده است. فرض براین است که تفکرات چگونگی درگیر شدن اعضای جامعه را در موضوعات پیچیدهای از رفتار معقول میتواند توضیح دهد. و ادراکات حسی توضیح میدهند چرا اعضای جامعه گاهی رفتار میکنند گویی چیزی را درک کردهاند که آنجا نیست.
اپیزودهای خصوصی
مساله
اپیزودهای خصوصی که دراینجا مورد بحث قرار گرفتند همانهایی هستند که بهطورسنتی بهعنوان ادراکات یا تجربیات بیواسطه محسوب میشدند. سلرز به دو دلیل به این موضوع برگشته است: اولاینکه میخواهد رویکردی غیرسنتی را درباره ادراکات و تفکرات بسط دهد. دوماینکه او میتواند استدلالهایی را که در فصول گذشته نیمه رها کرده بود را کامل کند. (Triplet & DeVries,2005,117)
دراینجا دوباره سلرز بازمیگردد به مساله آنچه که بین تجربیات زیر مشابه است،دیدناینکه یک شئ آنجا قرمز است، به نظرآمدنش برای کسی که یک شئ آنجا قرمز است(وقتی که در واقعیت قرمز نباشد)، و بهنظر آمدنش برای کسی گویی یک شئ قرمز آنجا وجود داشته است(و درواقع اصلاً چیزی آنجا وجود ندارد). بخشی از این مشابهت به این ایده باز میگردد که شئ آنجا قرمز است، اما فراتر از این وجهی وجود دارد که فلاسفه بسیاری تلاش کردهاند تا با تصور ادراکات یا تجربه بیواسطه روشن سازند.
پیشازاین توضیح داده شد[در فصل چهارم] که دو شیوه وجود دارد که در آنها واقعیات شکل X صرفاً قرمز بهنظرمیآید را میتواند همراه با نوعی تبیین توضیح دهد که بر تعمیمهای تجربی مرتبط با رنگ اشیا، شرایطی که در آن اشیاء دیده میشوند و رنگهایی که آنها بهنظر میرسد که دارند، مبتنی شدهاند. دو شیوه (الف) تعریف ادراکات و تجربیات مستقیم بهعنوان وجودهای نظری و (ب) کشف و بررسی دقیق موقعیتهایی که اشیاء حاوی ادراکات و تجربیات مستقیم را بهعنوان اجزاء لحاظ میکنند.(EPM,pp85-86)
در موضع اول بحث این است که این ادراکات چگونه توصیف شده میکنند اگر، از چنین واژگانی مثل «قرمز»، «سهگوش» استفاده نمیکند. به نظر سلرز اشیای فیزیکی بهتنهایی میتوانند واقعاً قرمز و سهگوش باشند. پس در توصیف ادراکات چیزی وجود ندارد که قرمز و سهگوش باشد. چنین بنظر میآید که نتیجه «ادراک یک سهگوش قرمز» میتواند معنایی بیش از «ادراک قسمی از تجربیات متداولی نباشد که در آنها ما میبینیم که چیزی قرمز و سهگوش است، یا بنظرمیآید که چیزی سهگوش و قرمز باشد یا صرفاً بهنظرمیآید که یک شئ سهگوش و قرمز آنجا وجود دارد». واگر ما نتوانیم «ادراکات» را بهنحوذاتی مشخص کنیم بلکه فقط با آنچه که بطورمنطقی یک توصیف معین است مشخص سازیممثلاً به عنوان نوعی از وجود که برای چنین وضعیت هایی مرسوم است، دراین صورت، در وضع بهتری قرار نداریم نسبت به اینکه بگوییم که صحبت از «ادراکات» یک برنامه است برای زبانی که با آن صحبت میکنیم دربارهاینکه چگونه چیزها بهنظر میآیند و چه چیزی بهنظرمیآید که وجود دارد.(همان،ص۸۷)
چنین خط فکری وقتی تقویت میشود که این ایده را رها سازیم که سکونتمان را در جهان با هر آگاهیای (هرچند مبهم) از فضای منطقی جزئیات، واقعیات و شباهتها آغاز میکنیم و تشخیص میدهیم که حتی چنین مفاهیم «سادهای« مثل [مفهوم] رنگها، ثمره فرایند طولانی از پاسخهای عموماً تقویتشده از اشیاء عمومی در وضعیتهای عمومی است. ما مثلاً ممکن است متحیر شده باشیم دراینکه حتی اگر چنین چیزهایی مثل ادراکات یا احساسات وجود دارند چگونه میتوانیم بدانیم که وجود دارند و بدانیم که آنها چه قسمی از چیزی هستند چراکه ما اکنون تشخیص میدهیم که برای توجه به قسمی از چیزی باید از پیش مفهوم آن قسم از چیز را داشته باشیم.
درواقع دراین سیر استدلال بااین واقعیت روبرو میشویم که اگراین استدلال صحیح باشد ما نه تنها با این سوال روبرو میشویم که «ما چگونه میتوانستیم این ایده ادراک یا احساس را داشته باشیم» بلکه با این سوال روبرو شدهایم که «چگونه میتوانستیم ایده قرمز بهنظرآمدن چیزی برای ما را داشته باشیم» یا با بدست آوردن گره بحث درباره «دیدناینکه چیزی قرمز است» روبرو شویم و بهطورخلاصه ما با مساله عمومی فهم اینکه چگونه اپیزودهای درونی میتوانند وجود داشته باشند روبرو شویم – اپیزودهایی که بهنحوی با امر خصوصی متحد میشوند، ازاین حیث که هر یک از ما دسترسی پنهانی به خودمان داریم، با امر بینالاذهانی متحد میشوند ازاین حیث که هریک از ما میتواند علیالاصول درباره دیگری بداند. ممکن است این امر زبانی را بهعنوان مسالهای قلمداد کنیم دربارهاینکه چگونه میتواند یک جملهای (مثل «S دندان درد دارد») وجود داشته باشد که به نحو منطقی صادق است تا هنگامیکه کسی بتواند از آن در تعیین واقعیت استفاده کند. فقط یک انسان (یعنی خود S)، میتواند از آن برای ساختن یک گزارش استفاده کند. اما هرچند این یک فرمولاسیون مفید است اما برای خصیصه فرضاً اپیزودیک از موارد مذکور هیچ توجیهی ندارد و این مساله اصلی است که با این واقعیت نشان داده شده است که فلاسفه بسیاری مایل نیستند رد کنند که واقعیتهای فرضی و غیراصیل درباره رفتار وجود دارند که دیگران میتوانند براساس مدرک رفتاری به ما نسبت دهند، اما اینکه فقط ما میتوانیم گزارش دهیم، آن را در صحبت از اپیزودهای غیررفتاریای که صادق است بدون معنای منطقی جلوه میدهد. بنابراین، این توسط رایل ادعا شده است که خود ایده اینکه چنین اپیزودهایی وجود دارند یک اشتباه مقولهای است درحالیکه دیگران استدلال کردند که چنین اپیزودهایی وجود دارند اما نمیتوانند در بحث بینالاذهانی مشخص شده باشند.
سلرز معتقد است که هر دوی این محتویات کاملاً خطا هستند و نه تنها اپیزودهای درونی اشتباهات مقولهای نیستند بلکه آنها کاملاً در بحث بین الاذهانی کارا هستند. و سلرز به دنبال این است که نشان دهد چگونه این امر میتواند برقرار باشد و ارتباط چنین اپیزودهای درونی مثل احساسات و عواطف با «تجربه مستقیم» چگونه است؟ از نظرسلرز این کار برای خاتمه دادن به افسانه داده لازم است.(همان،۸۷-۸۸)