مگر زن در میان ما بشر نیست؟ مگر زن در تمیز خیر و شر نیست
چو زن تعلیم دید و دانش آموخت رواق جان به نور بینش افروخت
گرفتم من که این دنیا بهشتست بهشتی حور در لفافه زشتست
در اقطار دگر زن یار مردست در این محنت سرا سربار مردست
خدایا کی شوند این خلق خسته از این عقد و نکاح چشم بسته (ایرج میرزا، ۱۳۵۰، صص ۷۵- ۹۶)
این شعر که شاعر به خاطر آن شهرت بسیار کسب کرد در هجو عارف قزوینی سروده شده است این مثنوی به سبک جلایر نامه قائم مقام فراهانی ساخته شده است در این منظومه ایرج میرزا از عارف دوست قدیمیاش گله میکند چرا که در خانهی او منزل نکرده و رکیک ترین کلمات را بر زبان میآورد با این همه مثنوی عارفنامه قسمتهای بسیار زیبایی دربارهی زن و حجاب بیان میکند و معتقد است تا زن در بند حجاب است نمیتواند به حق خود برسد و اینکه حجاب تنها مانع عصمت و عفت داشتن نیست پس حجاب مصونیت از بلاها را سبب نمیشود شاعر از حجاب انتقاد میکند و با طرح داستانی که زنی با وجود حجاب اغفال میشود و تن به کاری پست میدهد بیان میدارد اوضاع کشور تنها با حجاب و پوشیده داشتن بانوان روبراه نمیشود به نظر شاعر زنان چون حورند که نباید در پرده و حجاب مخفی بمانند پس به جامعه آمدن زنان را مطرح میکند او تجدد بانوان غرب را بیان میکند که همدوش با مردان در فعالیتهای جامعه شرکت میکنند و ایران را محنت سرای میداند که مانع حضور زنان میشود شاعر طرفدار تجدد و نوگرایی و با خرافات مخالفت میکند. ایرج معتقد است حتی اسلام هم به مسئله حجاب چنین نمینگرد شاعر از عقد و نکاح چشم بسته انتقاد میکند.
و همه آنها را نتیجه حجاب زنان میداند شاعر در این مثنوی ملت ایران را به سه گروه تقسیم میکند: نخست بزرگان که با بیگانگان پیوند دارند و علاقهای به میهن ندارند دوم کارکنان دستگاه های دولتی که آهی در بساط ندارند و ورود آنها به سیاست برای دست و پا کردن شغل است و سوم گروه رعایا و دهقانان که از ظلم مالک در عذابند و مردم نادان و بی سوادند که نه آزادی دارند و نه نظم و قانون میپسندند به نظر شاعر این مجموع و مخلوط که ملت ایران است قادر به تعیین سرنوشت خود نمیداند و برای رهایی آنان از این وضع ناهنجار راهی نمیشناسند و به عارف پند میدهد که نباید برای چنین مردمی سخنی از رسم و آیین گفت.
شاعر زن را در این شعر تشویق به دفاع از حق خود میکند از دید او زن باید به اجتماع بیاید در فعالیتها شرکت نماید و اگر ارزش زن شناخته شود به اوج فلک میرسد و اگر ارزشها را بیاموزد هم از خود دفاع میکند هم از بلاها جان سالم به در میبرد در این شعر ایرج میرزا با خرافات و موهومات میجنگد و گامی بسیار موثر در راه نوجویی و نوخواهی بر میدارد.
۲- زهره و منوچهر
صبح نتابیده هنوز آفتاب وا نشده دیده نرگس زخواب
تازه گل آتشی مشک بوی شسته زشبنم به چمن دست و روی
نجم فلک عاشق سردوشیاش زهره طلبکار هم آغوشیاش
از طرفی نیز در آن صبح گاه زهره مهین دختر خالوی ماه
آلهه عشق منم در جهان از چه به من چیره شود این جوان
زهره طناز به انواع ناز کرد بر او دست تمتع دراز
هر زن و مردی که به من بنگرد یک قدم از پهلوی من نگذرد
زن نکند در دل جنگی مقام عشق زنان است به جنگی حرام
قلب سپاه است چو ماوای من قلب فلان زن نشود جای من
مکر زنان خواندهام اندر رمان عشق زنان دیدهام از این و آن
دُر ثمین از پی تزیین بود دختر بکر از پی کابین بود
آن که خداوند خدایان بود خالق ما و همه کَیهان بود
عشق چو در قالب من آفرید قالب من قالب زن آفرید
زهره چو بنمود به گردون صعود باز منوچهر در آن نقطه بود
مست صفت سست شد اعصاب او برد در آن حال کمی خواب او
چشم چو زان خواب گران برگشود غیر منوچهر شبِ پیش بود (ایرج میرزا، ۱۳۵۰، صص ۹۷- ۱۱۹).
این منظومه از متین ترین شعرهای شاعر است موضوع زهره و منوچهر از ویلیام شکسپیر گرفته شده و در حقیقت ترجمه آزادی از ونوس و آدونیس شاعر بزرگ انگلیسی است.
ماجرای شاعرانه عشقبازی ونوس (آفرودیت) الهه عشق و زیبایی با آدونیس پسر و نواده پادشاه قبرس یکی از زیباترین فصول افسانههای اساطیری یونان است.
شکسپیر روایتی از افسانه ونوس و آدونیس را مطابق ذوق و سلیقه مردم زمان خود از نو در ادبیات انگلیسی زنده کرده و ایرج آن را از شاعر انگلیسی گرفته قسمت اول داستان را، که شرح عشقبازیهای پرشور ونوس با شکار افکن جوان است، به نام زهره و منوچهر به شعر فارسی در آورده است.
ایرج محل وقوع حوادث را در کوهستانهای ایران قرار داد، و «آدونیس» جوان را به صورت نایب اول قشون تصویر کرده است.
منوچهر، قهرمان ۱۶ ساله داستان ایرج، دیگر آدونیس افسانهای خدایان نیست بلکه سپاهی روزگار ماست که «برطرف کلاهش لبه دوخته» و دارای شمشیر و نشان و واکسیل بند است و با تفنگ و فشنگ پی نخجیر رفته است. جوانی است بسیار محجوب و با شرم که هنوز کشمکش عشق ندیده و لذت مستی نچشیده، ساده و در عین سادگی عاقبت اندیش است.
اما «زهره» که در ادبیات ایران و یونان تقریباً نقش مشترکی دارد و در هر دو داستان همان دختر «ناقلا» ی آسمانهاست، در شعر ایرج دارای صفات زمینی و در حقیقت یکی از زیبارویان ایرانی است.
داستان با دیدار «زهره» و «منوچهر» در یک سحرگاه، که هنوز آفتاب نتابیده و دیده نرگس از خواب وا نشده، آغاز میشود.
زهره چرخ نشین، که کسوت افلاکیان از برکنده و مقنعه خاکیان به سر کرده است، از آرامگاه آسمانی خود فرود آمده و در شکارگاه بر منوچهر ظاهر و از همان دیدار اول فریفته «پسر خاکی» میشود و به یک دل نه به صد دل در خم فتراک جوان دلیر اسیر میگردد. (آرین پور، ج ۲، ۱۳۸۲، ص ۴۰۲)
تمام ابیات این مثنوی پر از تابلوهای رنگین و متعدد راز و نیاز زهره و خودداری و گرانجانی منوچهر است.
شکسپیر در اثر خود مستقیماً و بدون تمهید مقدمه به بیان مطلب پرداخته، اما ایرج بیش از شرح دیدار زهره و سپاهی جوان مقدمهای طولانی میچیند: زیبایی قهرمان داستان، سر و وضع لباس او، اخلاق و صفات و تمایلات وی و موجباتی را که «حجله نشین فلک سوم» را از آسمان به زمین فرود آورده و اشتعال نخستین عشق او را مو به مو بیان میکند و پیداست که شاعر ایرانی به این مقدمه چینی نیازمند بوده تا خوانندگان خود را با موضوع افسانه قدیم آشنا سازد.
ایرج در نقل داستان به زبان فارسی چنان استادی و هنرمندی به کار برده و مضامینی را که از شاعر انگلیسی به عاریه گرفته، چنان با صحنههای عادی و معمولی زندگانی ایرانی در آمیخته که خواننده هرگز احساس نمیکند که موضوع داستان و صحنه دیدار و گفتگوی قهرمانان از یک اثر خارجی ترجمه یا اقتباس شده است. (آرین پور، ج ۲، ۱۳۸۲، صص ۴۰۲- ۴۰۳)
زهره و منوچهر یک اثر کاملاً مستقل و یک ترانه عاشقانه زنده و زیباست. در این منظومه عشق و دلدادگی «زهره»- برخلاف اکثر داستانهای ایرانی- یک عشق آسمانی و عرفانی نیست، بلکه عشقی است زمینی و انسانی با تمام جمال و کمال طبیعی آن، گفتگوی قهرمانان، که قسمت اعظم داستان را تشکیل میدهد، نمونه ممتاز سخن منظوم فارسی است- روان و رسا و سرشار از طنز و شوخی … شاعر در این ابیات چهره اشخاص و اندیشه و احساسات آنان را همه جا با عباراتی ساده و موجز و وافی به مقصود تصویر کرده و به واسطه همین سبک بیان و صفات و مختصات تقریباً بی سابقه است.
داستان ونوس و آدونیس شکسپیر پایان غم انگیزی دارد:
«آدونیس» «ونوس» را وداع میکند و به شکار گراز میرود «ونوس» چندی با دل اندوهگین بر جا میماند و بعد نالان و گریان در پی گمگشته خود سر به دشت و صحرا میگذارد و ناگهان بر بالین «آدونیس» میرسد که بر زمین افتاده و سینهاش از زخم دندان گراز چاک شده است. دستش را میگیرد و بر لبانش مینگرد و هر دو را سرد و بیجان مییابد داستان عشق و دلبری در گوشش میخواند و او را همچنان خونسرد و بی اعتنا میبیند پلکهایش را از هم میگشاید و در زیر آنها رد شمع سوخته و بیفروغ مییابد. آنگاه چهرهاش را به خون فرو بسته معشوق آغشته میکند و با خود چنین میگوید: حال که مرگ معشوق مرا در ربود، هرگز مباد عشقی که بی درد و غم باشد … (آرین پور، ج ۲، ۱۳۸۲، ص ۴۰۷).
در این هنگام گویی جسم «آدونیس» بخاری شده بر هوا میرود و در آنجا که خون وی ریخته بود، گلی ارغوانی و جای جای سفید میروید. «ونوس» (زهره) آن گل را از زمین میکند و در بستر سینه خود جای میدهد و افسرده و ملول بر گردونهای از نور، که کبوتران سفید آن را میکشند، نشسته راه آسمان در پیش میگیرد و از آن پس دیگر هرگز آهنگ جهان خاکی نمیکند.
نتیجه تصویری برای موضوع افسردگی
به آسانی نمیتوان پیش بینی کرد که ایرج داستان زهره و منوچهر را چگونه میخواسته است به انجام برساند. از حسین سمیعی ادیب السلطنه شنیدم که گفت ایرج خود همیشه مردد بود و به درستی نمیدانست که این ماجرای عاشقانه را به وصل یا هجران ختم کند، ولی با توجه به اینکه شاعر بی هیچ تردیدی اصل انگلیسی داستان یا ترجمه آن را در دست داشته و در آغاز داستان تا حد زیادی از لحن پر شور و نشاط آن پیروی کرده است، میتوان نتیجه گرفت که شاعر پایان دردناک و غم انگیز آن را هم نادیده نمیگرفته است.
از ابیات زیر نیز که در واپسین قسمت زهره و منوچهر گنجانیده شده، به خوبی پیداست که شاعر ایرانی راهی جز آن نداشته که جام عشق را با زهر رنج و تلخکامی در آمیزد و حکایت را با مرگ معشوق و ناکامی معشوقه به پایان برد: (آرین پور، ج ۲، ۱۳۸۲، ص ۴۰۷).
گرچه همه عشق بود دین من باد بر او لعنت و نفرین من
داد به من چون غم و زحمت زیاد قسمت او جز غم و زحمت مباد (ایرج میرزا، ۱۳۵۰، ص ۱۱۴).
در این شعر زن معشوق زمینی و مادی است که دلبری میکند زیبایی خود را در معرض دیدگان عاشق ظاهر مینماید پس زن ستوده شده است ولی نه از لحاظ عرفانی و آسمانی او الههای است که از نظر وجاهت چون عروسی است که او را به انواع زیور آراستهاند کسی که جهان بدون وجودش ارزش زیستن ندارد.
عاشق پیوسته در پی تعریف و توصیف معشوق است این داستان یادآور عشقهای قدیم ایران است عشقهایی که پیشنهاد خواستگاری از طرف بانوان است و در واقع تداعی کنندهی داستانهای زنان شاهنامه است زنانی چون تهمینه و منیژه که به مردان مورد علاقهی خود پیشنهاد ازدواج دادند عاشق خود را وطن پرست معرفی میکند که غیر از عشق آب و خاک عشق زن را در دل جای نمینهد از دید او زن موجودی فریب دهنده است پس زن در اینجا عاشقتر از مرد است در اینجا زن میخواهد با برتر دانستن خلقت خود و وابستگی هستی به خود بلاخره عاشق را رام خود میکند سپس از نظر او دور میشود و او را به غرقاب عشق میافکند.
۳- انقلاب ادبی
ای خدا باز شبِ تار آمد نه طبیب و نه پرستار آمد
باز یاد آمدم آن چشم سیاه آن سر زلف و بناگوش چو ماه
فتنهها در سر دین و وطن است این دو لفظ است که اصل فِتَن است
صحبت دین و وطن یعنی چه دین تو موطن من یعنی چه؟
همه عالم همه کس را وطن است همه جا موطن هر مرد و زن است (ایرج میرزا، ۱۳۵۰، صص ۱۲۰- ۱۲۷)
ایرج مثنوی انقلاب ادبی را در سفر خراسان سرود او اوضاع اداری و مالی خراسان را در این شعر به تصویر کشیده است و به گروهی از تجدد خواهان و نو پردازان میتازد بدین منظور لغات بیگانه را به صورت اصلی یا تحریف شده در اشعار خود جا به جا میکند در این شعر شاعر تمام جهان را وطنی فرض میکند که میتواند جایگاهی امن برای هر مرد و زنی باشد پس زن را برابر با مرد میداند که بایستی از حقوق یکسان با او برخوردار باشد.
از دید او زن میتواند یاریگر مرد در تمام ناملایمات زندگی اجتماعی و سیاسی باشد در تمام سرنوشت کشور برابر با مردان و مثمر ثمر باشد نگاه شاعر به زن تجدد را به تصویر میکشد همان موضوعی که در زمان مشروطیت بسیار مورد بحث قرار گرفت و آزادی زنان در جامعه و تصمیم گیریهای آنان را در موضوعهای سیاسی و اجتماعی رقم زد.
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
۴- شاه و جام
پادشهی رفت به عزم شکار با حرم و خیل به دریا کنار
شاه بر او رأفت شاهانه راند دختر خود را به بر خویش خواند
بار دگر جام به دریا فکند دیده بر آن مرد توانا فکند
گفت اگر باز جنون آوری جام زگرداب برون آوری
جام دگر هدیه جانت کنم دختر خود نیز از آنت کنم
گفت به شه کای پدر مهربان رحم بکن بر پدر این جوان
دست و دلش کوفته و خسته است تازه زگرداب بلا جسته است
ترسمش از بس شده زار و زبون خوب از این آب نیاید برون
شاه نفرموده به دختر جواب بود جوان آب نشین چون حباب
بر لب سلطان نگذشته جواب از سر دلداده گذر کرد آب
عشق کند جام صبوری تهی آه مَنَ العشق و حالاته (ایرج میرزا، ۱۳۵۰، صص ۱۲۸- ۱۳۲)
این شعر ترجمه شعر شیللر است در این شعر که یک عشق پاک توصیف میشود عاشق پاکباختهای امتحان میشود.
در داستانهای قدیمی همیشه برای رسیدن به معشوق امتحانهای سختی برگزار میشده است که هر کس از آن سربلند بیرون میآمده است به مقصود میرسیده است در این شعر نیز برای عاشق شرط گذاشته میشود که اگر طالب معشوق است باید جام را برای بار دوم از غرقاب بیرون آورد در اینجا زن نماد رأفت و مهربانی است که از پدر میخواهد از امتحان جوان عاشق صرفنظر کند.
در این میان عاشق به خاطر وصل محبوب جان خود را از دست میدهد از نظر ایرج زن در این شعر معشوق زمینی و مادی است و یا شاید هر موقعیت دلخواه دیگر که برای رسیدن به آن باید از هستی گذشت شاید گریز او به این داستان ظلم حاکمان زمان را یادآوری کند که اگر بخواهند نعمتی یا موقعیتی را به کسی هدیه دهند جان او را در عوض میستانند.
۷- مکتوب منظوم
و علیک السلام میر آخور صاحب اسب و استر و اشتر
وه چه خوب است اعتصام الملک خاصه چون افکند نشاطش کُلک
خاصه چون بُطر را به سر بکشد زن آفاق را به خر بکشد (ایرج میرزا، ۱۳۵۰، صص ۱۳۹- ۱۴۱)
در این شعر که به هجو اعتصام الملک اختصاص دارد و در واقع یکی از حاکمان را نکوهش میکند مقصود شاعر بیان اوضاع نابسامان کشور است که سران آن بدون توجه به اینکه حق مردم را بپردازند به فکر خوشگذرانی خود و چپاول کشور هستند.
زن در اینجا مانند آفاق توصیف شده است که همیشه در اختیار و نفوذ حاکمان است در اینجا با وجود اینکه شاعر به وجود زن وسعت میبخشد و او را زمین و آسمان و هستی معرفی میکند اما از تیره بختی و زیر دست بودن او سخن میگوید که باید همیشه فرمانبردار و مطیع باشد جرأت اختیار و اراده و آزادی از او گرفته شده است و مسخر مرد است.
زن با آنکه میتواند همه هستی باشد در جامعه نقطه مقابل هستی است و ناچیز و حقیر به شمار میآید شاعر چنین حاکمانی را که شخصیت زن را تحقیر میکنند پست میداند و همیشه در پی آن است که زن را به حق خود که همانا شرکت داشتن در فعالیتهای اجتماعی- سیاسی است برساند و پسندیده میداند که افقهای روشن برای زن ترسیم شود و او را در اوج قله ترقی و تجدد ببیند.
۱۰- برای کتاب آقای مخبر السلطنه گفته شد در خیالات عالی طفل
برای