ساختارهای روانی از طریق فرایند مستمر درونی سازی روابط موضوعی ساخته می شود. فرابند درونی سازی (جذب روابط محیطی ) دارای سه سطح است: درون فکنی [۲۱۳] همسان سازی [۲۱۴]و هویت یابی ایگو[۲۱۵]
درون فکنی
درون فکنی نخستین مرحله ی فرایند ی است که شخصیت و ساختار های آن یعنی اید، ایگو و سوپر ایگو را شکل می دهد. نوزاد با محیط اطراف خود در تعامل است و از طریق فرایند های ادراک و حافظه ، تعاملات خود با افراد محیط را درون فکنی می کند. احساسات با «گرایش های عاطفی»از اهمیتی ویژه بر خوردار است. در صورتی که کودک تجربه ی لذت بخش دهانی(مانند فعالیت مکیدن در رابطه ی مهر آمیز کودک –مادر به هنگام تغذیه)داشته باشد، گونه ای کامیابی غریزی وجود خواهد داشت که بر اساس آن انگاره های کودک از «خود »و موضوع مادر با احساس لیبیدویی مثبت همراه خواهد شد. کل این واحد به هم پیوسته (یعنی خود – مادر-احساس خوب ) به منزله ی یک موضوع درونی خوب ،درون فکنی می شود. اگرتعامل کودک – مادر (و با تعاملات محیطی اصلی)با پرخاشگری و ناکامی توام باشد، گونه ای موضوع درونی بد(یعنی خود – مادر –احساس بد) در کودک درون فکنی می شود. شدت و نوع احساسات حاضر در خلال فرایند درون فکنی بر نحوه ی در آمیختگی انگاره های خود و موضوع و همچنین نحوهی سازمان یابی بعدی ساختار های شخصیت تاثیر می گذارد(کرنبرک، ۱۹۶۷،۱۹۷۲).
همسان سازی
همسان سازی دومین سطح درونی سازی و شکل کامل تری از درون فکنی است. این فرایند در اواخر نخستین سال زندگی آغاز می شود و طی دومین سال ادامه می یابد. همسان سازی، پذیرفتن نقشهای اجتماعی، فقط زمانی ظاهر می شود که کودک به لحاظ ادراکی و شناختی به حدی از رشد یافتگی رسیده باشد جنبه های گوناگون نقش های تعاملی با دیگر انسان ها را در یابد. مفهوم نقش، بیان گر وجود کارکرد های شناخته شده ی اجتماعی است(کرنبرگ ۱۹۷۶). برای نمونه، هنگامی که مادری به کودک خود لباس می پوشاند، نقش یک والد، یعنی کمک کردن، آموختن و مانند آن را به اجرا در میآورد.
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
کرنبرگ همانندسازی را این گونه تعریف میکند: تر کیبی از یک تصویر موضوعی در نقش اجتماعی ویژه با یک تصویر از خود در نفشی مکمل[۲۱۶] ( ترجمه حسینی،۱۳۹۰).
هویت یابی ایگو
هویت یابی ایگو سومین و بالاترین سطح فرایند درونی سازی است .«شکل گیری هویت » [۲۱۷] بدین معناست که همسان سازی های انتخابی، طی زمان جایگزین همسان سازی های اولیه می شود. در فرایند همسان سازی انتخابی، تنها جنبه هایی از روابط موضوعی که با شکل گیری هویت فرد هماهنگ اند، درونی می شوند. این همسان سازی های جانبدارانه با افرادی صورت می گیرد که شخص به شیوه های واقع گرایانه به آن ها عشق می ورزد و تحسین شان می کند( سنت کلر،۱۹۴۰
مراحل رشد
کرنبرگ بر این باور است که روابط موضوعی درونی شده، طی فرایندی به شکل ساختار های روانی اید، ایگو و سوپر ایگو منتهی می شود و در قالب زنجیره ای از مراحل رشد صورت میپذیرد. نقصان های پدید آمده در فرایند رشد بهنجار، ممکن است به انواع اختلالات ذهنی یا آسیب های روانی بینجامد.
مرحلهی نخست
نخستین مرحله رشد، نخستین ماه زندگی را شامل می شود. این دوره تاثیر بسیار اندکی در شکل گیری ساختار های شخصیت دارد. سپس اندک اندک بازنماییهای خود و بازنماییهای موضوع به گونهای نامتمایز از یکدیگر، شکل میگیرند. واژهی (کرنبرگ ،۱۹۷۶) نامتمایز در این جا بدین معناست که باز نماییهای خود و بازنماییهای موضوع، در هم آمیخته اند. مشکلات و آسیب ها در این مرحله در قالب نقصان در رشد «خود » و بازنمایی موضوع و ناتوانی در برقراری همزیستی بهنجار با مادر در نتیجه این نقصان، نمایان میشود. اصطلاحاٌ آن را «سایکوز اوتیستی» مینامند(سنت کلر ،۱۹۴۰).
مرحلهی دوم
مرحلهی دوم از ابتدای ماه دوم آغاز میشود و حدوداٌ تا شش یا هشت ماهگی به طول می انجامد .ویژگی بارز این مرحله تشکیل و تحکیم واحد های «خوب »بازنماییهای خود – موضوع ]یا به بیان دیگر، انگاره نا متمایز موضوع و خود [ است. تجارب لذت بخش و خشنود کننده ی کودک با مادر در این مرحله، به شکلگیری انگاره های خود که با انگارههای موضوع (مادر) در هم آمیختهاند می انجامد که بعدها، در پیرامون آن ها ایگو شکل خواهد گرفت. در همان هنگام که تجارب لذت بخش بازنمایی خود – موضوع های «خوب»را می سازد، تجارب آزار دهنده و خشم آلود، بازنمایی خود- موضوع های «بد » را میسازد .در این مرحله بازنماییهای «خوب»با بهره گرفتن از مکانیزم های بدوی دوپاره سازی از بازنمایی های «بد« جدا نگاه داشته میشوند. مرحلهی دوم زمانی به پایان میرسد که در بازنمایی خود – موضوع «خوب» انگارهی موضوع تفکیک شود. برخی اوقات انگاره های یاد شده، در قالب بازنمایی خود – موضوع مجدداٌ در هم میآمیزند و سپس دوباره از هم متمایز میشوند. در این مرحله موضوع های بد تمایز نیافته اند و کودک خردسال آن ها را به حاشیهی تجارب روان شناختی خود میراند و از این طریق برای نخستین بار احساس و مفهوم «آن بیرون »یا دنیایی «خارج از خود » در او شکل میگیرد(سنت کلر،۱۹۴۰؛ ترجمه طهماسب ،علی آقایی۱۳۸۶).
مرحلهی سوم
این مرحله از شش تا هشت ماهگی آغاز می شود و حدوداٌ بین ۱۸ تا ۳۶ ماهگی پایان مییابد .مرحله سوم رشد با ادغام بازنماییهای «خوب »و« بد» خود در قالب یک مفهوم خود [۲۱۸] منسجم پایان میپذیرد .افزون بر این، بازنمایی های «خوب »و «بد» موضوع نیز در قالب یک باز نمایی موضوعی «کلی » انسجام مییابد و این طریق پایداری موضوع حاصل میشود. یک کودک بهنجار، به تدریج از دوپاره سازی کم تر استفاده میکند، حال آنکه در شخصیت مرزی دوپاره سازی برای محافظت از ایگوی ضعیف در برابر اضطراب مختل کننده، همچنان ادامه مییابد(کرنبرگ، ۱۹۷۶).
مرحلهی چهارم
مرحلهی چهارم از نیمهی سومین سال تولد کودک آغاز میشود. .طی دوره ی ادیپی ادامه مییابد و تقریباٌ در ششمین سال زندگی پایان میپذیرد. این مرحله با وهله های فرعی تمرین [۲۱۹]انزدیکی مجدد و پایداری موضوع در نظریه ی ماهلر همپوشی دارد. ویژگی بارز این مرحله ادغام انگاره های جزیی در انگاره ها کلی است. خود انگارههای «خوب » کودک که به احساسات خوشایند و لذت بخش آغشتهاند، و خود انگاره های «بد» کودک که با احساسات پرخاشگرانه و نا خوشایند همراهاند در قالب یک سیستم «خود » کلی ادغام میشوند. به طریقی مشابه، انگاره های «بد » موضوع که ملازم با احساسات خشمگنانهاند، با انگارههای « خوب »موضوع که ملازم با احساسات لذت بخش و خوشایند هستند (مادر) در هم میآمیزند؛ بدین ترتیب، کودک به بازنمایی کامل و واقع بینانهتری از مادر خویش دست مییابد و دنیای متشکل از هم شیران و خویشان و نزدیکان، اندک اندک برای کودک معنا پیدا میکند. در این مرحله، مکانیزم سرکوب عمدتاٌ به عملیات [۲۲۰]دفاعی ایگو تبدیل میشود.از این مرحله به بعد مکانیزم سرکوب، ساختار های اید و ایگو را از یکدیگر جدا میسازد. به موازات فراگیر شدن مکانیزم سرکوب و سازمان یافتهتر شدن اید، آن دسته از عناصر بدوی که زمانی به هشیاری کودک دسترسی داشتند سرکوب و در بخش ناهشیار اید نگه داشته میشوند. انگاره های مشکل ساز خود و موضوع، به همراه احساسات آزارنده ی[۲۲۱] ملازم با آن ها، در اید یا ناهشیار باقی می مانند و تنها در خلال واپسروی شدید یا فرو پاشی ساختارهای روانی، مانند وضعیت “فروپا شی روانی [۲۲۲]“به سطح هشیاری باز میگردند(کرنبرگ،۱۹۷۶).
در مرحله چهارم، سوپر ایگو نیز همچون یک ساختار درون روانی مستقل منسجم میشود. کرنبرگ به پیروی از یاکوبسن به یک سه سطحی، برای تحول سوپر ایگو قائل است. ساختارهای اولیه ی سوپر ایگو از درونی سازی انگاره های موضوعی خصمانه [۲۲۳]و غیر واقعی ناشی می شود. این پیش درآمد های سادیستیک سوپر ایگو با سوپر ایگوی سادیستیک و بدوی در نظریه کلاین و موضوع ضد لیبیدویی در نظریه ی فیربرن متناظرند اگر کودک با ناکامی و پرخاشگری اولیه ی شدیدی مواجه شود ، صور ابتدایی سوپر ایگوی او دارای شدت و آزارگری فزون تری خواهد بود.. دومین سطح از ساختار های سوپر ایگو از بازنمایی های موضوع آرمانی و «خود» آرمانی ایگو نشئت می گیرد. سوپر ایگو ی کودک باید این بازنمایی های آرزومندانه، شبه جادو یی و لذت آور را با بازنمایی های پرخاشگرانه و سادیستیک پیشین تلفیق و یکپارچه کند. این یکپارچگی به کمرنگ شدن آرمانهای مطلق ،بدوی و خیال پردازانه و همچنین بازنماییهای سادیستیک منجر میشود. سومین سطح شکلگیری سوپر ایگو عبارت از درونی سازی و یکپارچه سازی در خواست ها و بازداری های واقع گرایانه تر والدین در خلال دورهی ادیپی ( کرنبرگ،۱۹۷۶)
مرحلهی پنجم
در نظریه ی کرنبرگ پنجمین مرحله ی رشد در اواخر دوران کودکی آغاز میشود و با تکمیل فرایند انسجام یابی سوپر ایگو همراه است در این مرحله شدت تضاد با تعارض میان سوپر ایگو و ایگو کاسته میشود و به موازات انسجام یابی سوپر ایگو بر انسجام و ثبات هویت ایگو نیز افزوده میشود. هویت ایگو از طریق فرایند شکل دهی مجدد تجربهی موضوع های خارجی در پرتو بازنمایی موضوعی درونی و شکل دهی مجدد بازنمایی های موضوعی درونی در پرتو ارتباط با اشخاص واقعی، همچنان به تکوین و تکامل ادامه میدهد. تجاربی از این دست در وهله ی بعد به شکل دهی مجدد مقهوم خود شخص می انجامد(کرنبرگ،۱۹۷۶:۷۲).
طبقه بندی آسیب شناسی شخصیت
کرنبرگ مدل رشدی خود را برای آسیب شناسی شخصیت [۲۲۴]به کار میگیرد. او معتقد است شدت آسیب شناسی روانی دارای سه سطح و این سه سطح با سطوح سهگانهی ساختار روانی مطابقت دارد. کرنبرگ با توجه به رسش سائق [۲۲۵] ساختار سوپر ایگو [۲۲۶]و رشد روابط موضوعی برای هریک از این سه سطح معیار خاصی تدوین کرده است. به طور کلی کرنبرگ معتقد است در آسیب شناسی شدید شخصیتی که رشد ایگو و روابط موضوعی فرد دچار آشفتگی میباشد ، سه ویژگی بنیادین وجود دارد :
برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت tinoz.ir مراجعه کنید.
فرد احساسات سادیستیک و مازوخیستیک بیشتری دارد؛
سوپر ایگوی فرد ساختار خشن تری دارد؛
روابط موضوعی فرد نا یکپارچهتر وخردشده تر است (تصاویر جزءموضوعی با تصاویر جزیی از خود مرتبط است).
کرنبرگ سپس آسیب های خاص شخصیت را بر اساس ساختار ویژه روابط موضوعی[۲۲۷] شان طبقه بندی می کند: مثلاٌ او بر این باور است که شخصیت هیستیریک (نمایشی) و وسواسی –اجباری [۲۲۸]به دلیل رشد نسبی ایگو و ثبات موضوع و نیز به دلیل کارکرد نسبتاٌ خوب ایگویی، در سطح پایین آسیب شناسی قرار دارد و اکثر شخصیت های نارسیستیک [۲۲۹] و سادومازوخیستیک [۲۳۰](آزارگر – آزارخواه)، در مرحلهی «میانی » رشد ایگو و روابط موضوعی طبقه بندی میشوند(ترجمه حسینی،۱۳۹۰).
نظریه اریک اریکسون
(چرخه های تحول روانی اجتماعی )
اریک اریکسون[۲۳۱] (۱۹۶۳) با تاکید بر جنبه های روانی – اجتماعی رشد فراتر از کودکی، به عقاید فروید تکیه کرد و نظریه ی وی را گسترش داد. نظریه ی رشد او اعلام می دارد که رشد روانی – جنسی و رشد روانی – اجتماعی با هم صورت می گیرند و ما در هر مرحله از زندگی با تکلیف بر قرار کردن تعادل بین خود و محیط اجتماعی مان روبرو هستیم. او رشد را بر حسب کل عمر توصیف می کند و آن را به بحرانهای خاصی که باید حل شوند، تقسیم می کند به عقیدهی اریکسون بحران[۲۳۲] با نقطه عطف در زندگی برابر است، یعنی زمانی که ما توانایی پیش روی یا پس وی را داریم. ما در این نقاط عطف می توانیم تعارضهای خود را حل می کنیم یا در تسلط یافتن بر تکلیف رشد شکست بخوریم زندگی ما حاصل انتخابهایی است که در هریک از این مراحل می کنیم.(جرالد کری،۱۹۳۷؛ ترجمه سید محمدی، ۱۳۸۹) .بنابر نظریهی اریکسون، تشکل و تحول شخصیت در هشت مرحله از کودکی تا پیری تحقق می پذیرد. فرد آدمی در جریان تعامل با واقعیت برونی، دید خود را نسبت به جهان توسعه می بخشد و در نتیجه از تصویر مادری به تصویر انسانیت ارتقا می یابد. هر مرحله با یک موقعیت تعارضی که باید آن را حل کرد مطابقت دارد. چنانجه انسان در این وظیفه با شکست مواجه گردد ممکن است اغتشاشات روانشناختی وخیمی در وی پدیدار گردند. چهار مرحلهی اول اریکسن به موازات مراحل فرویدی است در مرحله اول که اعتماد در برابر عدم اعتماد نامیده است کودک نیاز دارد که با دیگری رابطه بر قرار نماید تا از این راه نیازهای خود را تامین کند کودک معمولاٌ این نخستین رابطه را با مادر برقزار میکند او باید در کنار مادر احساس ایمنی به دست آورد یعنی این احساس را که مادر دائماٌ برای ارضای نیازهای وی در کنارش قرار دارد. مراقبت های منظم و محبت آمیز برای ایجاد احساس اعتماد ضروری است .خصیصه های تکراری و ارضا کننده این مراقبت ها موجب میشود که بعد ها کودک بتواند ناکامی موقت را بهتر تحمل کند یا بتواند یک ارضای فوری را به تعویق اندازد، زیرا او اینک تا حدی نسبت به بزرگسال اعتماد حاصل کرده است. در عوض چنان چه مواظبت ها پایدار نباشد ممکن است در کودک موجب اخساس عدم امنیت نسبت به اطرافیان گردد.سبب شود که کودک با دلهره و از دست دادن جهت یابی یا ناکامی از خود واکنش نشان دهد.اولین رابطه عاطفی اگر خوب برقرار شود، برای کودک منبع ایمن بخش است که اعتماد به دنیای بیرونی میسر می سازد، اعتماد را معمولاً باز خوردی درونی میدانند ولی باید گفت که اعتماد نشانه یک نوع هم سازی اجتماعی نیز هست، احساس ایمنی شرط هر نوع پیشرفت بعد است. کودک نمی تواند استقلال یابد، نسبت به من خود هشیار شود و به اکتشافات دنیای بیرونی بپردازد، مگر آن که نسبت به دلبستگیهای خویش اطمینان یاید و یقین داشته باشد که در این جهان نقش و جایی دارد. در این مرحله بیش تر از مراحل دیگر نقش مادر و ایجاد رابطه با او در تحول اجتماعی کودک موثر است (منصور، دادستان؛ ۱۳۶۹)
الگوی زیستی – روانی -اجتماعی
انجل (۱۹۸۰)از نخستین کسانی بود که به بالینگران یادآوری کرد تا هیچ یک از سطوح اصلی تجریدی را در سبب شناسی اختلات شخصیت کم اهمیت فر ض نکنندو او در نوشته هایش بر ابعاد سه گانهی زیستی، روانی، اجتماعی تاکید و پیوستاری با شروع ملکول[۲۳۳] و پایان سیستم را معرفی نمود. الگوی زیستی – روانی – اجتماعی، شخصیت را بر پدیده ای چند بعدی می داند و به فرد نگرشی کل گرایانه دارد (ترجمه حسینی،۱۳۹۱).
سازگاری:
پیش در آمد:
کارهایی که در زندگی می کنیم، ناشی از نحوه ارتباطی است که با خود داریم.”کریستوفرمورلی”[۲۳۴]
در دنیای مدرن امروز، کیفیت زندگی ما را کیفیت ارتباطمان تعیین می کند .هر یک از ما از طریق بر قراری دو نوع ارتباط تجاربمان را شکل می دهیم:اول ارتباط با خودمان (یعنی آن چیز هایی که در درون خود به تصویر در می آوریم. می گوییم و یا احساس می کنیم و دوم ارتباط با دیگران (یعنی استفاده از کلمات، لحن صدا، تغییرات چهره و ….که برای برقراری ارتباط با دنیای خارج از آنها استفاده می کنیم) هر ارتباطی که برقرارمی کنیم، نوعی عمل است هر عملی موجب حرکتی است و هر ارتباطی به نوعی روی ما و دیگزان تاثیر می گذارد. ارتباط مایه قدرت است و کسانی که این فن را به درستی و به نحوی موثر بکار می گیرند، می توانند جهان را به گونه ای متفاوت درک کنند و جهان نیز آنان رابه گونه ای متفاوت درک می کند.(رابینز[۲۳۵]،آنتونی؛ ترجمه مجرد زادهی کرمانی۱۳۷۸). اما پرسش اینجاست که چند درصد از مردم قادر به بر قراری ارتباط صحیح با خود و دیگران هستند؟ آیا افرادی که می دانند چطور باید با مشکلات دست و پنجه نرم کنند و غالب بر آنها باشد در اقلیتاند یا در اکثریت؟
آمار تکان دهنده و روز افزون خود کشی ها، اعتیاد ها، افسردگی ها و انواع اختلالات بی شماری که امروزه حتی نام بردن شان هم غیر ممکن می نماید، گواه این است که جهان امروز، شاهد ناسازگاری های بسیاری از سوی مردم است در این روزگار، انبوه تفکرات منفی اذهان مردم را تسخیر کرده و چه بسیارند مردمی که با احساس ملالت و افسردگی و انواع تعارضات شخصی و مشکلات اجتماعی؛ زندگی را بر خود حرام میکنند و بی آنکه از آن لذت ببرند خود را تسلیم انگاره های انفعالی مینمایند (مالتز[۲۳۶]-ترجمه قراچه داغی،۱۳۸۰،نقل از حسینی۱۳۸۰). باید دانست که بسیاری از مشکلات دنیای امروز ریشه در روابط متقابل فرد با افراد دیگر و نیز با سازمانها و نهادهای اجتماعی دارد و باید در همان بافت –یعنی ارتباط متقابل –بررسی شوند. به همین لحاظ، منظور از تغییر در روان شناسی بالینی و درمانی یعنی ایجاد دگرگونی برنامه ریزی شده، سازماندار منظم، هدفمند و انسانی در رفتار بیمار درمانجو در شیوهی برخورد او با جهان پیرامون و جهان درون. هدف این نوع تغییر در نهایت ایجاد سازگاری مناسب و مطلوب در افراد است به نحوی که بتواند رابطهای سازنده و فعال با خود و محیط برقرار کنند(هاتون[۲۳۷]، کرک،کیس[۲۳۸] و کلارک [۲۳۹]؛ ترجمه قاسم زاده ۱۳۸۰)
نتیجه تصویری برای موضوع افسردگی
دانشمندان جامعه شناس نیز اساس رشد و تعالی را در در روابط اجتماعی او می دانند از این رو فقط فرد را به کسی اطلاق می کند که با افراد همنوعان و همگنان خود رابطه ای نداشته باشد و لفظ شخص را به کسی اطلاق میکنند که با انسان و یا اجتماع رابطهی تنگاتنگ داشته باشد. اساساً مبحث شخصیت نیز بر خاسته از همین تعامل بین فردی است و از آنجا که انسان موجودی اجتماعی است و ارتباط کمال جویانه وی با دیگر انسانها همواره مد نظر است. لذا سازگاری یکی از موضوعات تخصصی روانشناسی است(اسلامی نسب،۱۳۷۳). اما به راستی منظور از سازگاری و ناسازگاری چیست؟
تعاریف سازگاری:
یادگیری در باره ی آسیب شناسی روانی از طریق مطالعات بالینی،همواره با تعریف ماهیت “روان شنا سی ناسازگاری”آغاز می شود. به عبارت دیگر اگر از طریق بررسی های با لینی به درک درستی از آسیب شناسی روانی نائل شویم اولین قدم آشنایی با تعاریفی است که از “عملکرد نا هنجار” ارائه میشود. به علاوه باید دانست که عملکرد ناهنجار چه تفاوتی با رفتار بهنجار دارد؟ البته این مبحث موضوع ساده ای نیست چراکه بهنجاری به شیوه های بسیار گوناگونی تعریف شده است و از دیدگاه های متفاوتی مورد بررسی قرار گرقته است(وینر[۲۴۰]،۲۰۰۴)
ارائه تعریفی از سازگاری همواره مستلزم بحث مفصلی در مورد بهنجاری است چرا که در متون روانشناسی بهنجاری و سازگاری دو مقوله ای هستند که بصورت توامان تعریف شده اند. برخورد دانشمندان با مفهوم بهنجاری و ناهنجاری به دیدگاه ها و برداشت های ایشان بر می گردد با این وجود اکثر روان شناسان با این تعریف ساده موافقند که بهنجاری یعنی سطح مطلوبی از سازگاری. رفتار بهنجار عموماً رفتار نزدیک به میانگین را گویند و آشکار است که این تعریف یک مفهوم آمار شناسانه است و منظور از آن این است که رفتار بهنجار رفتاری است که در بین مردم یک گروه یا یک فرهنگ رایج و عادی است (وینر،۲۰۰۴). در اینجا ذکر نکته ای ضروری بنظر میرسد و آن این است که مفهوم بهنجاری از جامعهای به جامعهی دیگر فرق میکند و آنچه که در جامعهای بسیار رایج و خود عملی عادی محسوب میشود ممکن است در فرهنگی دیگر مفهوم نابهنجاری را تداعی نماید. ممکن است تعریف بهنجاری از دیدگاه آماری، به شکلی که ذکر شد، این مزیت را دارد که معیار دقیقی برای تصمیم گیری در مورد اینکه چه کسانی بهنجار تلقی می شوند و چه کسانی خارج از این طیف قرار می گیرند را در اختیار ما قرار میدهند. مزیت دوم این تعریف آن است که حساسیت های فرهنگی را آشکار میکند و به متخصصان اجازه میدهد تا هر فرد را با توجه به فرم رایج در فرهنگ خودش بررسی کند. با این وجود این تعریف معایبی دارد.
مثلاً اینکه وقتی نرمال بودن را با متوسط بودن به سنجیم. مردم خیلی با هوش و متفکر که تعداد اندکی از کل افراد یک جامعه هستند را نیز جزء نا بهنجاران به حساب آورده ایم. بنابر این متفاوت بودن به معنی نا هنجار بودن نیست. به علاوه این عاقلانه نیست که اگر گروهی ازمردم که دارای درک .و شعور بالاتری از دیگران هستند و بخاطر تیز بینی خاصشان نسبت به برخی از مسائل واکنش نشان می دهند را، تنها به این خاطر که عوام نسبت به این مسئله خیلی عادی رفتار میکنند، نا هنجار بدانیم چرا که دراین حالت گناه از تیز بینان نیست که موفق به درک آنچه که دیگران از درک آن عاجزند میگردند. اگر هم رفتار بهنجار را بعنوان رفتار ایده ال در نظر بگیریم. اولین چیزی که به ذهن خطور می کند این است که منظور از یک رفتار ایده آل، رفتاری است که همه دوست دارند اما بندرت کسی موفق به ارائه آن رفتار می گردد. بدنبال این تعریف جمله ی معروف هیچ کس کامل نیست و با تداخل این دو مفهوم با یکدیگر دچار تردید میشویم که آیا اصولاًرفتار بهنجار وجود خارجی دارد؟ به علاوه چون تمام افراد روی زمین در برخی جهات محدود هستند و اشکالاتی هر چند جزئی در ایشان وجود دارد. بنابر این تعریف بهنجاری با مفهوم ایده ال بودن، مفهومی غیر قابل دسترسی است(بوتر[۲۴۱]ومالیک[۲۴۲]،۲۰۰۲).
نتیجه تصویری برای موضوع هوش
با توجه به آنچه ارائه شد، شاید بهتر باشد بجای استفاده از واژه ی سازگاری، میزان سازگاری را بکار ببریم. میزان به عنوان معیاری برای بهنجار بودن به این امر اشاره می کند که یک فرد چقدر قادر به مواجهه ی درست با تجارب زندگیاش است. چقدرمی تواند روابط لذت بخش را با دیگران ایجاد و تجربه نماید و چقدر در کارش بطرف رشد و سر آمد شدن درحرکت است. اگر میزان سازگار ی را با این سه حیطه تعریف کنیم، نا سازگاری عبارت خواهد بود، از شیوه های رفتاری که مردم را از برخورد مناسب و مطلوب با خود، دیگران و تقاضاهای اجتماع باز می دارد(ناتان[۲۴۳] و لنگن بوچر[۲۴۴]،۲۰۰۳؛نقل از حسینی؛۱۳۸۳).
اختلالات مربوط به سازگاری در جامعه امروز رواج فراوان دارند اختلالات سازگاری از نظر روان شناسی اینطور تعریف می شود: هنگامی که فرد در پاسخ به استرس های خاص محیطی یا شخصی علائم عاطفی یا رفتاری .خاصی مانند افسردگی، اضطراب، مشکلات رفتاری در مدرسه، نزاع با مردم، مشکلات شغلی، تعارضات یا سرپیچی های اجتماعی و نیز شکایت های جسمانی را از خود بروز دهد دچار ناسازگاری رفتاری شده است. به عبارت ساده تر اگر شما فشار عصبی خاصی را تجربه می کنید و در پاسخ به آن، نشانه های روانی خاصی را از خود بروز می دهید که این نشانه ها به، انجام وظایف اصلی شما در جامعه یا عملکرد شخصی تان لطمه می زنند در این حالت شما به نا سازگاری دچار شده اید.
منظور از این وظایف اصلی شما در جامعه، کارهایی مانند سازگاری در محیط مدرسه، سازگاری عاطفی ودرونی، سازگاری اجتماعی، سازگاری خانوادگی و……می باشد. به هر حال وقتی که فشارروانی باعث ایجاد علائم خاص بالینی در افراد گردد و فرد را از مقابله با مسائل زندگیاش باز دارد، در این صورت فرد دچار اختلال در سازگاری است(آفر[۲۴۵] و سبشین[۲۴۶]۱۹۹۱). البته تعریف فوق استثناءهایی نیز دارد. مثلاً اگر مشکل روان شناختی دیگری (غیر از آنچه بدان اشاره شد). تولید نشانه هایی را که گفتیم نموده باشد. در اینصورت فرد دچار ناسازگاری نیست. بعنوان مثال اگر کسی شغلش را از دست دهد و به این خاطر دچار افسردگی شود. این حالت افسردگی ماژور تشخیض داده می شود یا ناسازگاری اجتماعی.سوازان کیو[۲۴۷]، رفتار نا هنجار را توسط پنج ملاک شناسایی کرده است.
از نظر آماری :انحراف از میانگین وجود دارد.
انحراف از هنجار :از رفتارهایی که عمدتاً بهنجارشناخته می شوند.انحراف وجود دارد.
بهداشت روانی طبق این ملاک، نا هنجاری رفتاری ،ویژگی خاصی است که توسط جامعه تعریف و پذیرفته نشده است .
ملاک روانی – اجتماعی:این ملاک، ناهنجاری را رفتارهایی می داند که به عنوان رفتار طبیعی تلقی نمی شوند.
ملاک بیماری روانی :وجود چندین نشانه بیماری.
ملاک آخر یعنی ملاک مربوط به بیماری های روانی ،عموماً مورد توجه بیشتری بوده اند. عمومی ترین نظام تشخیص در حال،DSMIV است که رفتار ناسازگار یا نا هنجار را این چنین تعریف کرده است: یک نا هنجاری رفتاری بالینی کاملاً آشکار و به بیان دیگر نشانگان روان شناختی و الگوهای رفتاری که به علت وجود شرایط خاصی در فرد ظاهر گشته است. همراه با وجود نا توانی و افت چندین جنبه از کارکرد های فرد و افزایش خطر وقوع مرگ های ناگهانی، کاهش آزادی های فردی و …( سوازان کیو ؛ ترجمه کریمی و نو درگاه فرد۱۳۸۱ نقل از حسینی۱۳۸۳)
روانشناسان سنتی نیز ویژگی هایی از شخصیت را بهنجار تلقی کردهاند که به فرد کمک میکند تا خود را با جهان پیرامون خویش سازگار کند یعنی با دیگران درصلح و صفا زندگی کند و جایگاهی مناسب برای خود در جامعه بدست آورد (اتکینسون [۲۴۸]و هیلگارد[۲۴۹]-ترجمه ی گروه مترجمان،۱۳۶۶).
واتسون[۲۵۰] و تارپ[۲۵۱](۱۹۷۷نقل از حسینی۱۳۸۳ ، توازن و هماهنگی میان افکار ،اعمال و عواطف به عنوان بخشهایی از خود [۲۵۲]راسازگاری می نامند از دید این صاحب نظران همچنین سازگاری به معنای هماهنگی و توازن میان خود محیط است. فردی که قادر به برقراری یک تناسب مطلوب بین خود، توانایی ها و محیطش باشد فردی است که خوب سازگاری یافته است واتستون و تارپ همچنین معتقدند وقتی می گوئیم شخصی سازگاری یافته است. در حقیقت یک قضاوت ارزشی انجام داده ایم. به عنوان مثال از نظر یک انسان گرا همنوایی و تعمیم آن به نوعی “بد سازگری یافتن “است. در حالیکه از نظر یک فرد مطیع و پیرو، فرد گرایی و مطیع گروه نبودن است که “بد سازگاری یافتن “تلقی می شود. موریسن[۲۵۳] در ۱۹۹۵ در باره استرس هایی که تولید ناسازگاری رفتاری می نماید نکات قابل توجهی ارائه کرده است. مثلاً اینکه پاسخ ناسازگارانه ممکن است در مقابل یک و یا چند نوع فشار عصبی ایجاد شده باشد. دیگر آنکه فشاری که تولید رفتار ناسازگارانه نموده است ممکن است فقط یکبار برای فرد رخ داده باشد(مشکلات و حوادث طبیعی مانند سیل یا آتش سوزی، طلاق، ازدواج، اخراج از مدرسه و…..) ویا ایتکه بطور مرتب برای او تکرار شده باشد (مانند دعواهای مداوم والدین در حضور کودکی که اکنون به ناسازگاری اجتماعی دچار شده است). اختلالات مر بوط به سازگاریٍ، غالبا همراه با یکی از نشانه های زیر رخ می دهد:
خلق افسرده (فرد دچار هراس، غم و نا امیدی است) اضطراب (فرد عصبی، ترسناک و نگران است)
ترکیب حالات افسردگی و اضطراب
آشفتگی خلقی (بیمار به قوانین یا حقوق دیگران حمله می کند )
ترکیبی از آشفتگی های عاطفی و سازش
مشکلات غیر قابل پیش بینی (مشکلات مربوط به اخراج از کار یا ورشکستگی، شکایات جسمانی، انزوا ی اجتماعی ) (انجمن روانپزشکان امریکا -۱۹۹۴به نقل از موریسن،۱۹۹۵ )
وقتی فردی دچار یکی از این نشانه ها می گردد یکی یا چند تا حالات روانی زیر را می توان از او انتظار داشت: نا امیدی، گریه های بی وقفه، خلق افسرده، اختلال در عملکرد شغلی، اجتماعی، تحریک پذیری، لرزش دست یا صدا، آشفتگی های سازش، انزوا، کاهش عملکرد حرفه ای، اضطراب، استرس و تنش (بارلو[۲۵۴]، ۲۰۰۴- مجله روان شناسی امروز)
گرچه تعاریف متعددی از شخصیت سازگار و نا سازگار آورده شده است و در بین تعاریف همه ی روان شناسان توافق کامل ندارند. اما اکثر روان شناسان ویژگی های زیر را بهزیستی عاطفی می دانند:
ویژگی افراد به هنجار